امام حسین(ع)

                                          سخنان زیبایی از امام حسین(ع)

درستکار آسوده است، بی گناه بی باک، خیانتکار ترسان و بدهکار هراسان است.

..............................................................

هیچ كس روز قیامت در امان نیست ، مگر آن كه در دنیا خدا ترس باشد.

.............................................................. 

كسی كه بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرف تار می شود .

..............................................................  

به درستی كه من بیهوده ، گردنكش ، ستمگر و ظالم حركت نكردم ، بلكه برای اصلاح در امت

جدم محمد (ص ) حركت كردم و می خواهم امر به معروف و نهی از منكر كنم و به روش جدم

محمد (ص ) و پدرم علی بن ابی طالب (ع ) رفتار كنم .

.............................................................. 

مردی نزد امام حسین (ع ) آمد و گفت : "من مردی گناهكارم و از معصیت پرهیز نمی كنم ، مرا

پند و اندرز بده ". امام حسین (ع ) فرمودند: "پنج كار انجام بده و هر چه می خواهی گناه كن .

اول : روزی خدا را نخور و هر چه می خواهی گناه كن . دوم : از ولایت و حكومت خدا خارج شو و

هر چه می خواهی گناه كن . سوم : جایی را پیدا كن كه خدا تو را نبیند و هر چه می خواهی

گناه كن . چهارم : وقتی عزرائیل برای گرفتن جان تو می آید، او را از خود دور كن و هر چه می

خواهی گناه كن . پنجم : وقتی مأمور و مالك جهنم می خواهد تو را در آتش بیندازد، در آتش نرو و هر چه می خواهی گناه كن .

.............................................................. 

خداوندا، تو آگاهی كه آنچه انجام دادیم ، نه برای رقابت در كسب جاه و مقام بود و نه برای

چیزهای پوچ و بیهوده دنیا، بلكه برای این بود كه نشانه های راه دینت را ارائه دهیم و (مفاسد را)

در شهرهای تو اصلاح كنیم تا بندگان مظلوم تو در امنیت و آسایش باشند و به احكام تو عمل كنند.

..............................................................  

كسانی كه رضایت مخلوق را به بهای غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد.

..............................................................  

از كاری كه باید از آن پوزش خواست حذر كن كه مؤمن بدی نمی كند و عذر نمی خواهد و منافق هر روز بدی می كند و معذرت می خواهد.

.............................................................. 

از نشانه های عالم ، نقد سخن و اندیشه خود و آگاهی از نظرات مختلف است .

.............................................................. 

كسی كه گرفتاری و اندوه مؤمنی را برطرف كند و او را آسوده كند، خداوند گرفتاری و اندوه دنیا و آخرت را از او رفع می كند.

..............................................................  

بهای شما چیزی جز بهشت نیست ، پس خود را به غیر آن مفروشید، زیرا هر كس به دنیا راضی

گردد ( هدفش فقط رسیدن به دنیا باشد ) به چیزی پست راضی شده است .

.............................................................. 

این را دانسته باشید عالی ترین نعمتهایی كه خداوند به شما داده است ، احتیاج هایی است كه

مردم به شما دارند، مراقب باشید كه با بی اعتنایی به نیازمندان ، این نعمت ها را رد نكنید كه

تبدیل به نقمت و بلا خواهد شد. بدانید كه كار نیك علاوه بر آن كه موجب ستایش گری مردم است

، به دنبال آن هم پاداش الهی در كار است . اگر ممكن بود كه (كار نیك ) را به صورت انسانی

ببینید، او را شخصی خوش رو، بسیار زیبا مشاهده می كردید، كه هر بیننده ای از دیدارش لذت

می برد، و چنان چه می شد (كار زشت ) را به صورت انسان ببینید، شخصی زشت و بدقیافه به

چشم شما می آمد كه دلها از آن نفرت می گشت و چشم ها از دیدار روی نحسش فرو بسته می شد.

.............................................................. 

شكر نعمت های گذشته موجب می شود كه خدای متعال نعمت های تازه ای به انسان لطف كند.

.............................................................. 

شما را به تقوا و خویشتن داری سفارش می كنم و شما را از روزهای خدا (روز قیامت و مرگ

و...) می ترسانم و شما را اندرز می دهم .

فكر كنید به آن هنگام كه مرگ با آن قیافه هول انگیز و آمدن نامطلوب و طعم ناگوارش ، در روح

شما چنگ انداخته و میان شما و عمل فاصله گشته است ، باز هم در طول عمر به فكر تن پروری باشید.

می بینم شما را كه مصیبت مرگ ناگهان گریبانگیرتان شده است و شما را از روی زمین به اندرون

می كشاند و از بلندی زمین به پستی آن می نشاند و از انس و الفت زمین به سوی وحشت قبر

منتقل می سازد و از روشنایی و صفای زمین به درون تاریكی و ظلمت قبر می برد و از صحنه

پهناور آن به تنگنای گور می كشاند، به آن زندانی كه نزدیك ترین بستگان هم ملاقات ندارند، به

جایی كه بیمارش عیادت ندارد و به هیچ ناله و فریادی پاسخ نمی دهند. خداوند ما و شما را بر

مشكلات این روز پیروز سازد، و ما و شما را از مجازات آن روز نجات بخشد، و ما و شما را مستوجب پاداش عظیم قرار دهد.

.............................................................. 

به شما سفارش می كنم كه تقوا را پیشه خود سازید، زیرا خداوند ضامن شده است كه افراد

باتقوا را از آنچه كه مكروه ایشان است ، به آنچه كه خوشایندشان است ، رهنمون شود و "او را از آن جا كه فكر نمی كند، روزی دهد".

.............................................................. 

دمی بیندیش و با خویشتن بگو كه پادشاهان جهان و جهانمداران كجایند؟ آنان كه خرابیهای جهان

را آباد می كردند و جویهای آب حفر می نمودند و درختان آن را می كاشتند و شهرهای آن را آباد

می ساختند، به كجا رفتند؟ صاحبان ثروت از ثروت و همه چیز خود با بی میلی جدا گشتند و

دیگران وارث آن گردیدند، ما نیز به زودی به آنان خواهیم پیوست .

.............................................................. 

به یاد آور بستر مرگ و خوابگاه قبر خویشتن را، یاد آور هنگامی را كه در پیشگاه عدالت الهی

اعضا و جوارحت به زیانت گواهی خواهند داد، روزی را به یاد آور كه قدمها در آن روز می لرزد و

دلها در تنگنای سینه فشرده می شود، روزی كه عده ای در آن رو سفید گردند و رازها از پرده برون افتد و میزان عدالت الهی برای سنجش نیك و بد به كار افتد.

..............................................................  

بر تو لازم است که خود را از هوای نفس در امان نگه داری؛ چرا که هیچ چیز لذّت بخش تر از

سامان یابی و خوب شدن نیست. صبحگاهان به گونه ای آماده مرگ باش که گویی تا شب زنده

نخواهی ماند. چه بسیار شب رو  تن درستی که میان ما بود و نوحه گرانش پیش از بامداد خبر

مرگ او را فریاد زدند. پیش از مرگ شتاب کن و در آن کوش که از گناهان بزرگی که کرده ای توبه

کنی. صاحب وقار آن نیست که از اصلاح دوری گزیند بلکه باوقار کسی است که همواره برای

رستگاری مهیا باشد.

..............................................................

وبلاگ جملات حکیمانه

............................................................................................................................

آناتول فرانس

                                             سخنان زیبایی از آناتول فرانس

دو چيز تفاوت فاحشي را بين انسان و حيوان به وجود مي آورد : قدرت بيان و دروغگويي.

...............................................................

تا زماني كه به قدرت نرسيده اي فرمانبردار باش و چون به آن رسيدي، فروتن.

............................................................... 

خطا کردن یک کار انسانی است اما تکرار آن یک کار حیوانی.

............................................................... 

تمام کتاب‌های تاریخی که در آن دروغی نیست، به طرز وحشت‌ناکی خسته‌کننده می‌باشند.

...............................................................

خنده، بهترين اسلحه جنگ با زندگي است.

............................................................... 

دانشمند كسي است كه فرق ميان "من مي دانم" و "من مي پندارم" را مي داند.

............................................................... 

نقص مهم امپراتوريهاي بزرگ دنيا اين بود كه قوانين را مغزهاي قوي براي مردان قوي مي نوشتند و ضعف بشر را در نظر نمي گرفتند.

............................................................... 

زیبایی چنان پرشکوه و مقدس است که هرجا به وجود آید هر قدر در طول قرون و اعصار دستهایی ملل وحشی به انهدام آن بکوشند باز آثار آن پابرجا می‌ماند.

............................................................... 

در زندگی هیچ چیز به اندازه هیجانهای شدید خوش آینده نیست.

............................................................... 

تقوی و پرهیزکاری برای یک دختر برازنده‌تر از هر جواهری است.

............................................................... 

در زیر آسمان کبود همه چیز ممکن است حتی غلبه راستی بر دروغ.

............................................................... 

هرگز به احساساتي كه در برخورد اول با كسي پيدا مي كنيد نسنجيده اعتماد نكنيد. 

............................................................... 

در نظام ديكتاتوري، دارايي يكي از امور برازنده است. در نظام دموكراسي، دارايي تنها امر برازنده است.

............................................................... 

مذهب خدمت بزرگي به عشق نمود زماني كه آن را گناه ناميد.

..............................................................................................................................

                                                          جملات حکیمانه                                      

آندره موروا (3)

     آندره موروا نویسنده و بیوگرافی نویس فرانسوی

 ...........................................................    ........................................................... 

هر بشری می تواند در ژرفای اندیشه ی خود پناهگاهی بسازد و در آن جای امن، هر گلوله ی سنگین و گران و هر سخن نابجا و نیشدار و مسمومی را ناچیز شمرد. 

........................................................... 

اگر همه ی مردم می دانستند كه همه ی مردم از همه ی مردم چه چیزها كه نمی گویند، هیچ كس به هیچ كس سخنی نمی گفت. 

...........................................................  

برای اینکه دوست پیدا کنی باید خود را لایق و آماده دوستی بار بیاوری.

...........................................................  

راز اینكه انسان را دوست بدارند، این است كه او دوست بدارد.

...........................................................  

باغی كه خوب از آن مراقبت به عمل آمده است اگر مدت زمانی به حال خود رها شود، همه ی آن را علف های هرزه و بد فرا می گیرد. 

...........................................................  

چیزی كه بدون زحمت و رنج آموخته شود روزی فراموش می شود. 

...........................................................  

آنچه را كه دیروز انجام شده است امروز نیز می توان انجام داد.

...........................................................  

در عمل، كسی كه خود را می گذارد تا بخورند اش، خورده می شود و می میرد، بدون اینكه اثری از خود بر جای گذارد.

...........................................................  

به راستی تسلی بزرگی است كه كسی بتواند در زمان های درد و تنهایی و فراق، دست كم یك خاطره ی كامل درخشنده را به یاد آورد.

...........................................................  

یك روح آرامش جو كه آرامش و مسالمت  را در سراسر وجود خود احساس می كند، چه ترسی ممكن است به خود راه دهد؟ 

...........................................................  

یكی از موارد اساسی آیین دلبری این است كه شخصی كه می خواهد محبوب باشد باید وقت بیشتری را صرف تربیت و فرهنگ خویش نماید. 

...........................................................  

عشق مانند آن بوته ی خاری است كه هرچه بیشتر در كندن آن از زمین تلاش شود، آن خارها بیشتر در جسم و گوشت طرف مقابل نفوذ و رسوخ می نماید. 

...........................................................  

كسی كه بخواهد همه كاره باشد هیچ كاره است.

...........................................................  

بسیار اشخاص كم و نادری هستند كه با سرشت های مشخص بتوانند در برابر قدرت بلامنازع كه به آنها داده شده مقاومت كنند و به بیان دیگر، خود را گم نكنند.

...........................................................   

ثروتها و نام آوریهایی كه زاده ی یك لحظه از عمر اند در یك لحظه از زمان فنا می شوند. 

...........................................................  

پیروزمندان! فراموش نكنید كه پیروزی های بشری همیشه نسبی و موقتی است. 

...........................................................  

هیچ رهبری نمی تواند قدرت خود را پاس دارد، مگر اینكه هر روز خود را سزاوار آن قدرت نشان دهد!!

...........................................................  

افراد دانا کوشش دارند خود را همرنگ محیط سازند ولی اشخاص دیوانه سعی میکنند ،محیط را به شکل خود دراورند،به همین دلیل تحولات و پیشرفت اجتماع به دست دیوانگان بوده است.

...........................................................  

ارتش بزرگ همیشه فرمانده ی خود را سرمشق عمل خویش قرار می دهد.

...........................................................  

افراد بشر هیچ گاه نمی توانند به اقدامی مفید مبادرت ورزند و به عملی مشترك دست زنند، مگر اینكه یكی از میان آنان برخاسته و تلاش همه را هر لحظه به سوی هدف مشترك رهبری كند.

........................................................... 

 زن خوب، وزیر دارایی خوبی برای خانه است و در اثر لطف و مهربانی و بینایی و بینش او است كه بودجه ی خانه همیشه در تعادل است.  

...........................................................  

زندگانی، یك نمایش و سینمای همیشگی است. تماشاچیان صحنه ی زندگانی یكی پس از دیگری برمی خیزند و از سینمای زندگانی بیرون می روند.

...........................................................        ........................................................... 

آندره موروا (2)

                                             سخنان زیبای آندره موروا

با تمام وجود نسبت به كسی كه سزاوار و شایسته ی عشق شما به نظر می رسد سوگند وفاداری یاد كنید. 

........................................................... 

به هر اندیشه و هوش و ادراكی، غذای ویژه ی خودش را باید تجویز كرد كه مطابق با اشتهای آن اندیشه باشد. 

...........................................................  

جنگ و نبرد زندگانی باعث پایداری و قوت شما خواهد شد. 

...........................................................  

هیچ انقلابی نتوانسته است نیكبختی و خوشبختی جاودانه ی اجتماعی را تضمین كند. 

...........................................................  

هیچ پیروزی ای آینده ی ما را در نظر ما مشخص نمی سازد و نمی تواند باعث اعتماد ما به آینده ی دور و درازی باشد.

...........................................................  

مسرت ها و خوشی های زندگانی در سنین پیری بسیار لذت بخش تر و گواراتر از دوران جوانی است.

...........................................................  

برای مردمانی كه جز به تكمیل احساسات بشری نمی اندیشند، موسیقی پناهگاهی شایسته و ابزار سرگرمی مؤثری است. 

...........................................................  

یك مرد خردمند، پس از آنكه زمانی را صرف كار و تلاش ویژه ای كرد، بقیه ی عمر را جز صرف آسایش خویشتن و فرهنگ و تربیت خاص خود نخواهد ساخت. 

...........................................................  

فن و هنر پیری آن است كه انسان سالخورده خود را به منزله ی تكیه گاه زندگانی و به منزله ی مرد مورد اعتماد نسل های آینده قرار دهد، نه اینكه خود را در برابر جوانان به منزله ی یك دشمن و رقیب نمایان سازد.

...........................................................  

قدرت و توان بیش از آنكه مربوط به سن و سال باشد، به تندرستی و سلامت وابسته است. 

...........................................................  

در بسیاری از زمانها، پیرمردان بهتر از جوانان، راه و رسم فرمان دادن و اداره كردن را می دانند.

...........................................................  

مردمی كه آرام تر و كندتر پیر می شوند آنهایی هستند كه با فرهنگ و فرزانگی، دلیل و برهان زندگانی را درك نموده اند.

...........................................................  

عیب و علت واقعی و اصلی پیری در ضعف جسمانی نیست، بلكه در بی علاقگی روحی است.

...........................................................  

دگرگونی های پرشتاب و نوآوریهای شگفت انگیز دلیل پیروزی جوانی است و استقامت و پایداری، ثبات و استحكام سنن و عادت ها، دلیل بر حیثیت و شرف پیری است.  

...........................................................  

گرگ پیر تا زمانی كه قدرت آن را دارد كه طعمه ای به چنگ آورد و آن را از هم بدرد مورد احترام است.

...........................................................  

درد حقیقی پیری در ضعف جسمانی نیست، بلكه در سهل انگاری و بی باكی روحی است.

........................................................... 

طوفان، درد و تباهی را آشكار ساخته، اما او به هیچ وجه آفریننده ی تباهی و درد نبوده است. 

...........................................................  

آزادی، یك حق غیر قابل تصرف بشری نیست، بلكه یك پیروزی مورد پسند است كه باید هر روز این پیروزی و فتح از نو آغاز گردد.

...........................................................  

یك مدیر پر توقع و جدی همیشه بیش از یك مدیر سهل انگار و سست، مورد علاقه و محبت زیردستان است.

...........................................................  

مدیر واقعی و حقیقی به بشریت اعتماد نمی كند، اما به چند تن از مردان به تمامی اعتماد می كند.

...........................................................  

در دنیا عده ی اندك شماری یافت می شوند كه می توان به آنها اعتماد كرد؛ باید گشت و اینها را یافت.

...........................................................  

گاهی عامل زمان آنقدر مهم است كه باید تنها عامل روشن و فرضیه ی اساسی و اصلی برای پاسخ به مسأله قرار گیرد.  

...........................................................  

خونسردی، بزرگترین صفت برای كسی است كه امر فرماندهی را بر عهده گرفته است.

...........................................................  

مدیر خوب می داند كه هیچ نتیجه ی مطلوبی هیچ گاه به دست نخواهد آمد.

...........................................................  

یك مدیر حقیقی هیچگاه گمان و باور ندارد كه یك هدف كه برآورده شد، دیگر همه ی كارها جاودانه و منظم و روبه راه شده است.  

...........................................................  

برای همگان، حكومت كردن بر خانه از هر جای دیگر و هر امر دیگری دشوارتر است.   

...........................................................  

نخستین ویژگی مورد نیاز یك مدیر، داشتن اراده است.

...........................................................  

هیچ كاری ممكن نیست برای مملكت انجام گیرد، مگر اینكه هوی و هوس و خواهش های نفسانی و هیجان های روحی مانند عشق و خشم و جز آن در امور مملكتی راه نداشته باشد. 

...........................................................  

مرد اگر نمی خواهد در مرحله ی عشق و محبت خسته شود، باید با حسن نیت، اهمیت مقامی را كه عشق در زندگانی و حیات یك زن دارد درك كند. 

...........................................................  

هرم ها از رأس ساخته می شود و چیزی كه در معماری بسیار خطرناك است در اداره ی امور عمومی آسان به نتیجه می رسد. 

...........................................................  

هر عمل دسته جمعی وقتی درست رهبری نگردد دچار آشفتگی و بی نظمی می شود. 

...........................................................  

كار، از بین برنده ی كسالت و عیب و نیاز است.

...........................................................  

شعر، گونه ای از حالت تاثر و هیجان است كه در آن حالت، آرامش و سكون به انسان دست می دهد.

...........................................................  

صرف داشتن موهبت و استعداد كافی نیست، زیرا اگر آن را به حال خود رها كنند عقیم می ماند.

........................................................... 

 

در ادبیات نیز مانند عشق نمی توان به گزینش دیگری اعتماد كرد. باید كه مؤمن و معتقد و وفادار باشیم نسبت به آنچه كه طبع و اندیشه ی ما می پسندد. 

...........................................................  

یك پیرمرد بدون اندوه و با نشاط هرگز بدون دوست و رفیق نخواهد ماند.

...........................................................  

عشق پیرانه سر نیز می تواند آن قدر مؤثر و گیرا و همان اندازه صادقانه و صمیمانه باشد كه مهرورزی ایام جوانی، صادقانه و صمیمانه و مؤثر و گیرنده است.

...........................................................  

هر عملی كه برای جوان گردانیدن و بازدارندگی از آشكار شدن پیری باشد یك عمل و رفتار ناشی از تمدن و مدنیت است.

...........................................................  

فن پیر شدن عبارت است از جنگ و نبرد در برابر بدی ها و معایب پیری، كه در پایان زندگانی ما، یعنی دوره ی نیكبختی و خوشبختی ما پا به عرصه ی ظهور می گذارد.

...........................................................  

رمز پاس داشتن چابكی و نرمی و ظرافت آن است كه انسان هیچ گاه ورزش را ترك نكند. 

...........................................................         ........................................................... 

 

آندره موروا

   آندره موروا نویسنده و بیوگرافی نویس فرانسوی

..................................................................... .....................................................................  

هدف آموزش و پرورش این نیست كه متخصص و اهل فن تحویل بدهد، بلكه هدف آموزش این است كه فكر و هوش عالی بسازد. 

..................................................................... 

هر كاری كه با عشق و محبت آغاز می گردد، لذت بخش و سرورآمیز است، اما عشقی كه با كار آمیخته شود لذت اش بیشتر و مسرت و سرور آن افزونتر است. 

.....................................................................  

بهتر است انسان میزان و مقدار كمی از امور را كامل فرا گیرد تا اینكه به طور متوسط مقدار زیادی از مواد را بیاموزد. 

.....................................................................  

هیچ آموزشی بدون كاردانی مناسب نیست.

.....................................................................  

یك زن از نتایج زحمت های خود در تنظیم خانه كه دنیای كوچك كاملی است باید به همان میزان مغرور و مفتخر باشد كه یك رجل دولتی برجسته ای كه توانسته مملكتی را نظم و ترتیب بخشیده و سازمان دهد.

.....................................................................  

سرور و مسرت بسیار زیاد به دست آمده از كار خوب به حدی است كه می تواند جانشین تمام مسرت ها و خوشی های جهان گردد.  

.....................................................................  

رازداری نقشی است كه حاضر جوابی و دانایی ویژه ی خود را لازم دارد، اما از همه جهت، مسرت انگیز و شعف  آمیز است.

.....................................................................  

تا زمانی كه انسان گمان می كند وجودش می تواند برای جلوگیری از خطا و اشتباه مفید باشد باید در پست خود باقی بماند.

.....................................................................  

اگر یك معاون و یا قائم مقام به گونه ای قلبی نپذیرد كه مدیر مافوق او، دانسته‌های تجربه‌هایش بالاتر از او است، هرگز نمی تواند خدمتگزاری درست باشد. 

.....................................................................  

برای كار كردن كافی نیست كه انسان پشت یك میز بنشیند، بلكه باید خود را در هنگام كار از همه ی اندیشه های گوناگون پاس داشته و در امان نگاه دارد.  


.....................................................................  

یك عشق بزرگ، به موجودات بسیار ساده قدرت و قابلیت تیزهوشی، از خودگذشتگی و اعتماد و اطمینان خاص می بخشد.

.....................................................................  

كسی كه با نیروی تمام دوست دارد و با قدرت كامل عشق می ورزد، می فهمد كه اگر لازم باشد باید خود را تازگی مجدد بخشد و دم به دم خویش را نو و نوتر نماید.

.....................................................................  

عشق نیاز به تجزیه كننده ندارد، بلكه برای بیان نیازمند شاعر است.

.....................................................................  

اگر ما دلدار خود را با ویژگی های خاص خودش برگزیده ایم، باید بگذاریم كه او در حركات و پرورش و نمو آزاد باشد.

.....................................................................  

بزرگترین رمز خسته نشدن، طبیعی بودن است.

.....................................................................  

كسی كه دیگری را دوست دارد و به راستی به او عشق می ورزد، هر روز تلاش می كند یك كشیش دهكده ای باشد كه دوست دارد همه شب خیابان های تنگ و پرپیچ و خم خود را طی كند و در محیط اندیشه و هوش و استعداد محبوب خود گردش نماید.  

.....................................................................  

استعداد و ذوق همیشه برای زن و شوهر، تازگی و تجدد و تنوع پایدار و همیشگی ایجاد می كند.

.....................................................................  

همان گونه كه هر چیز تازه ای، جذابیت و تمایل بیشتری دارد، در برابر، از قابلیت فناپذیری بیشتری نیز برخوردار است.  

.....................................................................   

بهترین كتابها و رمان های عاشقانه آنهایی هستند كه به آنها كه سزاوار حقیقی محبت و عشق اند، راه و رسم زندگانی را بیاموزند.  

.....................................................................  

اگر زن درصدد تلاش و كوشش مجدد برای دور كردن مرد از شغل اش برآید، جز اینكه كینه و بغض مرد را به خود متوجه سازد نتیجه ی دیگری نمی گیرد.

.....................................................................  

مردی كه سزاوار گرفتن نام "مردی" باشد به كار خود بیش از همه ی جهان و حتی بیش از هر زنی كه او را دوست می دارد عشق می ورزد.

.....................................................................  

در رازداری، مسرت و سرور ویژه ی خودش نهفته است.  

.....................................................................  

ستایش، خود گونه ای از هدیه و ارمغان است. 

.....................................................................  

وقتی كه غذایی به عشق و محبت نرسد و بی قوت بماند، یا به خواب می رود و یا فنا می شود و یا به علت نقص كمك از مبدأ كمال و فراوانی دچار كاستی می شود.

.....................................................................  

كسی كه در دسترس و معرض دید و همنشینی قرار ندارد آسان می تواند مورد تحسین و ستایش قرار گیرد. 

.....................................................................  

انسان همیشه در پی چیزی است كه از او دوری می جوید و رد می كند چیزی را كه به او تسلیم می گردد.

.....................................................................  

آگاه باشید! دوست داشتن و عشق ورزیدن را باید احساس كرد.

.....................................................................  

بهترین خلق و خوی، بردباری و متانت و به ویژه، خوش منشی و شوخ طبعی است كه توانایی و قدرت آن را دارد كه برای یك زن و شوهر خوشبختی فوق العاده به بار آورد. 

.....................................................................  

باید در هر كاری به امكان و عملی بودن آن كار ایمان داشت.  

.....................................................................  

تا زمانی كه كارت به انجام نرسیده، نباید از راهی كه برگزیده ای، از انحراف و تغییر جهت روی برتابی. 

.....................................................................  

به راستی عبث و بیهوده است كه انسان از طبیعت چیزی را بخواهد كه به او داده نشده است. 

.....................................................................  

برای مرد عمل، اندیشه با عمل درهم است، همان گونه كه برای یك شاعر، اندیشه با تصویر و نشانه های درهم و مربوط می باشد.  

.....................................................................  

امید و رویای یك مرد عمل این است كه در زمانهای بی نهایت دشوار و در موارد پیچیده و سخت، نسبت به ادراك حیوانی و هوش فطری خویش اطمینان خاطر كامل به دست آورد. 

.....................................................................  

یك مرد بزرگ عمل، به یك شاعر بایستی بسیار بیشتر نزدیك باشد تا به یك مؤلف دایره المعارف...

.....................................................................  

دانسته ها و آگاهی های ما جز در موارد لازم و مناسب از آنِ ما نیستند.

.....................................................................  

بهشت یك باغبان، باغ او است و بهشت یك نجار، میز كارگاه او می باشد.

..................................................................... 

 وبلاگ جملات حکیمانه

..................................................................... ..................................................................... 

آنتونی رابینز (3)

                                                    سخنان زیبای آنتونی رابینز 

.............................................................          .............................................................

آیا هرگز به این فکر افتاده اید که کلماتی که بطور عادتی از آنها استفاده می کنید دارای چه قدرت جادویی برای ایجاد روحیه مثبت و یا ایجاد غم و افسردگی هستند؟
آیا کلماتی که بکار می برید، سازنده اند یا نابود کننده؟
آیا در شما امید ایجاد می کنند یا نومیدی؟
برای اینکه تاثیر شگفت انگیز کلمات را در تغییر روحیه دریابید این بار که خواستید به بیان احساسات خود بپردازند، آگاهانه در انتخاب کلمات، دقت کنید.

............................................................. 

کلمات چنان قدرتی دارند که می توانند آتش جنگی را بیفروزند و یا صلحی را بر قرار سازند ،رابطه ای را به نابودی کشانند و یا آنرا محکمتر کنند.

............................................................. 

آیا اگر بخواهید در برابرجمعی از مردم سخن بگویید عصبی می شوید؟
آیا دل پیچه می گیرید ؟
تنفستان تند می شود؟
ضربان قلبتان بالا می رود ؟
دستتان می لرزد؟
باید یاد بگیریم چگونه از این احساسات به سود خود استفاده کنیم،بالا رفتن ضربان قلب دشمن انسان نیست، بلکه حامی اوست.
این بار که در مرکز توجه جمعی قرار گرفتید و میزان آدرنالین خونتان بالا رفت نام آن را هیجان بگذارید نه ترس...

............................................................. 

موقعی که اوضاع بر وفق مراد نیست، اغلب اشخاص فکر می کنند ( همیشه به همین منوال خواهد بود.)
اما شاید بتوانید از تمثیل بهتری هم استفاده کنید. مثلاٌ ( زندگی هم دارای فصلهایی است و من اکنون در فصل زمستانم)...
در زمستان بعضیها یخ می زنند و بعضی دیگر اسکی بازی می کنند!بعلاوه در پس هر زمستانی بهاری است! همچنان که در پی هر روزی شبی است . خورشید طلوع می کند و می توان دانه های تازه ای کاشت. آنگاه تابستان و سپس پائیز و فصل برداشت فرامی رسد.

............................................................. 

گاهی کارها دقیقاٌ طبق برنامه پیش نمی رود، اما اگر یقین کنید که فصلها جای خود را به یکدیگر می دهند متوجه می شوید که در دراز مدت نوبت برداشتن محصول هم خواهد رسید. 

............................................................. 

به پشتکار سنگتراش توجه کنید . چگونه وی سنگ به آن برزگی را می شکند و به آن شکل می دهد. او هر سنگ سختی را با تیشه می تراشد . ضربه اول حتی خراشی جزئی هم بر سنگ وارد نمی کند، اما او پشت سر هم صدها و یا هزاران ضربه می زند. حتی در مواقعی که حرکات او بیهوده به نظر می رسند دست از تلاش بر نمی دارد، زیرا می داند که اگر کسی فوراٌ به نتیجه نرسد معنی اش این نیست که پیشرفت نمی کند.پس او از زدن ضربه دست نمی کشد. زمانی فرا می رسد که سنگ دو نیم می شود .
آیا فقط ضربه آخر مؤثر بوده است؟
البته خیر. تلاش مستمر او نتیجه داده است.

............................................................. 

کرم ابریشم ابتدا بصورت کرم است و موقعی که به دور خود پیله ای می تند، ظاهراٌ مرده به نظر می رسد. اما در واقع چنین نیست.
بله او در حال تبدیل شدن به پروانه است.
گاهی اوقات کافی است که به خدا اعتماد کنیم، زیرا اوست که می داند چه موقع ما باید به پروانه مبدل شویم...

............................................................. 

 بساری از ما(بد حال) بودن را طبیعی می دانیم،اما برای خوشحال بودن باید دلیلی داشته باشیم. اماشما برای احساس خوشحالی به هیچ بهانه ای نیاز ندارید.می توانید هم اکنون تصمیم بگیریدکه خوشحال باشید،به این دلیل ساده که زنده اید، به این دلیل که چنین می خواهید. لزومی ندارد که منتظر چیزی یا کسی باشید! 

............................................................. 

هیچ احساسی شریفتر از دلسوزی و خدمتگزاری به دیگران نیست. احساس این که به عنوان یک انسان، چه کسی هستید، چگونه زندگی کرده اید، گفتار و اعمال شما چه بوده است، و چه اثرات عمیق و معنی داری بر زندگی دیگران گذاشته اید، بزرگترین موهبت زندگی است. رمز زندگی، بخشندگی است.

............................................................. 

طرز فکری که ما را به جائی رسانده است که اکنون هستیم، ما را به جائی که می خواهیم برویم، نخواهد رساند.

............................................................. 

آیا تا کنون برای گرفتن تصمیمی ساده مثلاٌ شروع به ورزش، دچار مشکل شده اید؟
به احتمال زیاد علتش این بوده است که موضوع رابیش ازحد پیچیده کرده، توجه خود به دهها کار مقدماتی کوچک معطوف ساخته اید...
تفاوت در اعمالی که باید انجام شود نیست بلکه در نحوه ارزیابی آنهاست. برای تغییر در نحوه زندگی، نحوه ارزیابی را عوض کنید.

............................................................. 

اگر بخواهیم در زندگی خود به کمال رضایت برسیم، این کار یک راه بیشتر ندارد: ابتدا ببینیم چه چیزی را بیش از همه می خواهیم ( یعنی عالیترین ارزشها در نظر ما چیست) و آنگاه تصمیم قطعی بگیریم که براساس معیارهای مورد قبول خود زندگی کنیم.

.............................................................           .............................................................

وبلاگ جملات حکیمانه

آنتونی رابینز (2)

                                                         سخنان زیبای آنتونی رابینز  

................................................................           ................................................................ 

برای اینکه ( حال خوب) را احساس کنید چه اتفاقی باید بیفتد؟
آیا باید کسی شما رادر آغوش بگیرد و بگوید که تا چه اندازه قابل احترام هستید؟
آیا باید یک میلیون دلار پول بدست آورید؟
به ورزش خاصی بپردازید ؟
رئیستان از شما تقدیر کند؟
اتومبیل معینی را سوار شوید؟
به مهمانیهای معینی بروید؟
به حد اعلای روشنفکری برسید؟
یافقط ناظر غروب آفتاب باشید؟
حقیقت آنست که برای احساس خوشی به هیچ عامل خارجی نیاز نیست. می توانید هم اکنون اگر بخواهید احساس خوشی کنید! تازه اگر همه آن اتفاقات بیفتد چه کسی باید خوشحالتان کند؟ خودتان!

................................................................ 

آیا این رنج، نتیجه شرایط موجود است یا مربوط به قوانین(دلایل) فردی من که می گوید در چه شرایطی باید چه احساسی داشته باشم ؟
آیا رنجی که می کشم به بهبود شرایط کمک می کند؟
در چنین شرایطی قوانین یا باورهای من چگونه باید باشد تا احساس بد حالی کنم؟
بسیار مهم است که قوانین خود را بررسی کنیم تا ببینیم آیا هوشمندانه و مناسب هستند.آیا این قوانین(دلایل) در خدمت شما هستند!؟

................................................................  

شادمان بودن، آن هم زماني كه شرايط خوب است، كار چندان سخت و دشواري نيست؛ همه در اين شرايط مي‌توانند شادمان باشند و لبخند بزنند.

................................................................  

گاهي درد و رنج، چيزهايي به ما مي‌آموزد كه شادي و شادماني هرگز نمي‌تواند بياموزد. 

................................................................  

تعلل و عقب انداختن کارها، یکی از شایع ترین راههای فرار از رنج است.

................................................................  

زماني كه نمي‌دانيد چه چيزي حالتان را خوب مي‌كند، نمي‌توانيد به حال خوب برسيد. 

 ................................................................ 

خداوند هرگز مشكلي را سر اهمان نمي‌گذارد، مگر آنكه بداند، شايستگي و گنجايش رويارويي با آن و توانايي از بين بردن آن را نيز داريم.

................................................................  

بزرگترین طراح زندگی شما، خودتان هستید، خواه به این موضوع، توجه کرده و خواه نکرده باشید. تجارب خود را مانند پارچه بزرگی در نظر آورید که می توانید آن را مطابق هر الگویی که دوست دارید ، ببرید و بدوزید، و هر روز که می گذرد، نخی به تارو پود این پارچه افزوده می شود...
آیا این پارچه را به صورت پرده ای در می آورید تا در پشت آن پنهان شوید، یا اینکه از آن قالیچه ای جادویی می سازید تا با آن به اوج ملکوت پرواز کنید؟ آیا این پارچه را چنان طرح می کنید که خاطرات مثبت و نیروبخشتان در مرکز این شاهکار، واقع شود؟

................................................................  

نیرویی است که زندگی شما را شکل می دهد . این نیرو است که تعیین می کند چه کارهایی از نظر شما ممکن، یا غیر ممکن است، از چه چیزهایی اجتناب کنید، چگونه فکر کنید و چه واکنشهایی نشان دهید. این نیرو، عقیده ای است که درباره هویت خود دارید.

................................................................  

باید بدانیم که قدرت نهایی برای تعریف هویت، در اختیار خود ماست. گذشته ما، مشخص کننده حال یا آینده ما نیست. دست به عمل بزنید و هویت تازه و نیرومند خود را از همین امروز بپذیرید.

................................................................  

چنانچه هدف از زندگاني خود را ندانيد و نشناسيد، چگونه مي‌توانيد در بازي زندگي برنده باشيد؟

................................................................  

گاهي براي برنده شدن، دست به كارهايي مي‌زنيم كه با ارزش‌هاي دروني ما ناسازگار است. در اين موارد، بازنده‌ي اصلي ما هستيم.

................................................................  

اطمينان و باور، چيزي نيست كه آن را در بيرون از خود بجوييم و به سوي آن، دست دراز كنيم.

................................................................  

هیچ چیزی درزندگی به خودی خود دارای معنا نیست . این شمایید که به آن معنا می دهید.

................................................................  

به ياد داشته باشيد كه هر گاه از دست كسي خشمگين و يا برآشفته شديد، اين، قوانين فردي شما است كه ناآرام تان كرده است، نه رفتار طرف مقابل.

................................................................  

اگر نتوانیم همیشه اتفاقاتی راکه در زندگیمان می افتد کنترل کنیم ، دست کم می توانیم بر واکنش های خود نسبت به آن وقایع ، و بر اعمالی که در مقابل آن ها انجام می دهیم مسلط باشیم .

................................................................  

هر روز به گونه اي زندگي كنيد كه گويي آن روز، مهمترين روز زندگي شما است.

................................................................    ................................................................ 

وبلاگ جملات حکیمانه

آنتونی رابینز (1)

                                                      سخنانی از آنتونی رابینز

...............................................................          ...............................................................

همه ما رویاها و آرزوهایی داریم...
همه ما در اعماق روح خود می خواهیم باور کنیم که دارای موهبت خاصی هستیم، می توانیم تغییر و تفاوتی ایجاد کنیم، می توانیم به طریق خاصی در دیگران نفوذ کنیم و می توانیم جهان فعلی را به صورت دنیای بهتری در آوریم.

...............................................................

در درون هر یک از ما منابع نیروی عظیمی به ودیعه نهاده شده است که می تواند ما رابه کلیه آرزوهای خود و حتی به چیزی بیش از آن برساند. یک تصمیم ، می تواند دریچه های بسیاری را به روی ما باز کند و شادمانی یا غم ، سعادت یا بی نوایی، با هم بودن یا انزوا ، عمر طولانی و یا مرگ زود رس را به ارمغان آورد.

............................................................... 

من و شما نیز می توانیم زندگانی خود رابه صورت یک افسانه در آوریم ، به شرط اینکه شهامت داشته باشیم و بدانیم که قادریم اختیار اتفاقاتی را که در زندگیمان می افتد به دستگیریم. 

............................................................... 

هر چه بیشتر تصمیم بگیریم ،قدرت تصمیم گیری ما بیشتر می شود .
همچنان که عضلات بدن در اثر ورزش نیرومندتر می شوند ، قدرت تصمیم نیز با تمرین افزایش می یابد.

............................................................... 

اگر از خطاهای خود درس نگیریم ، ممکن است در آینده نیز آنها را تکرار کنیم .

............................................................... 

آیا می دانید چگونه باید حال خود را بهتر سازید؟
آیا امکان دارد کاری کنید که هم اکنون احساس خوشبختی کامل، هیجان و شور و شوق کنید؟
مسلم است! کافی است که مرکز توجه خود را تغییر دهید.

............................................................... 

همه ما قادریم هر واقعه ای را طوری معنی کنیم که امیدوار کننده و نیروبخش باشد. 

............................................................... 

در زندگی نیز بیشتر مردم بجای چاره اندیشی ، به بلاهایی فکر می کنند که نمی خواهند به سرشان بیاید. اگر با ترسهای خود مبارزه کنید ، ایمان و توکل داشته باشید و نیروی تمرکز خود را تحت انضباط در آورید، اعمالتان بطور طبیعی شما رابه مسیر صحیح هدایت خواهد کرد.
اکنون ترس را رها کنید و به چیزهایی توجه نمائید که واقعاٌ طالب آن هستید ولیاقت آنرا دارید.

...............................................................

ما غالباٌ تصور می کنیم که موفقیت بسته به استعداد و نبوغ است. با وجود این، من عقیده دارم که نبوغ واقعی این است که با تقویت ایمان و اعتقادات سازنده ، نیروهای عظیم درونی خود را فعال کنیم.

............................................................... 

برای رسیدن به هر موفقیت فردی،ابتدا باید تغییری در باورهای خود ایجاد کرد.

............................................................... 

نخستین فرق میان افراد موفق و ناموفق چیست؟
موضوع بسیار ساده است: افراد موفق سؤالات بهتری از خود پرسیده اند ، و در نتیجه پاسخهای بهتری نیز گرفته اند.

............................................................... 

هر قدر که در زندگی خود به موفقیتهایی رسیده باشیم، بالاخره زمانی فرا می رسد که در مسیر پیشرفت فردی و شغلی خود به موانعی بر می خوریم. بروز مشکلات ، به خودی خود چندان مهم نیست، بلکه واکنش شما در هنگام بروز مشکل دارای اهمیت است .

............................................................... 

هر تغییری که در خود ایجاد کنیم ، فقط جنبه موقت دارد، مگر اینکه خود را( و تنها خود ، نه کسی یا چیزی دیگر را) مسؤول ایجاد آن تغییر بدانیم. خصوصاٌ باید به این سه اصل، معتقد شویم:
1.تغییر، باید ایجاد شود
2.من باید این تغییر را ایجاد کنم
3.من می توانم تغییر را به وجود آورم

............................................................... 

من بیش ازهر چیز ، اعتقاد دارم که آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند ، شرایط زندگیمان نیست، بلکه تصمیمهای ماست.

............................................................... 

هيچ چيز در زندگي معنا ندارد، مگر معنايي كه شما به آن بدهيد.

............................................................... 

برخي بي آنكه بدانند چه چيزهايي در زندگي شان به راستي ارزش دارد، هدفهايي را براي خود تعريف مي كنند. به همين دليل است كه وقتي به هدف هايشان مي رسند، مي پرسند:
آيا اين دقيقاً همان چيزي بود كه مي خواستم؟

............................................................... 

بسیاری از چیزها در اطرافتان وجود دارند که به کار موفقیت و عملی شدن رویا های شما می آیند، اما متوجه وجود آن ها نمی شوید . زیرا هدف های خود را به روشنی تعریف نکرده اید و به عبارت دیگر به مغز خود نیاموخته اید که آن چیز ها دارای اهمیت هستند .

............................................................... 

باور ما در مورد آنچه كه هستيم و آنچه كه مي توانيم باشيم، به درستي مشخص كننده ي آينده ي ما است.

............................................................... 

فرق آدمهاي موفق و ناموفق در آنچه كه دارند نيست، بلكه در اين است كه با توجه به امكانات و تجربه هاي خود، چه مي بينند و چه مي كنند.

............................................................... 

بايد از گذشته درس بياموزيم، نه اينكه در گذشته ها زندگي كنيم.

............................................................... 

تمام محدوديت هايي كه داريد آنهايي هستند كه خودتان براي خود ايجاد كرده ايد.

............................................................... 

ما بايد خود را با زندگي، آنچنان كه هست و نه آن گونه كه مي خواهيم باشد، سازگار كنيم.

...............................................................

در مسير هر موفقيت بزرگ، دشواريها و ناكامي هاي بزرگي قرار دارد.

............................................................... 

براي رفع فشارهاي عصبي بايد دو گام برداشت: گام نخست اينكه براي مسائل جزيي، خود را ناراحت نكنيد، گام دوم اينكه بدانيد همه ي مسائل جزيي هستند.

............................................................... 

رضايت خاطري كه از كمك ديگران به دست مي آيد به هيچ بهايي قابل خريداري نيست. 

............................................................... 

اگر راههايي براي كمك به ديگران كشف كنيد كه متناسب با درآمدتان باشد، به يكي از بزرگترين دلخوشي هاي زندگي دست خواهيد يافت.

............................................................... 

بيشتر مردم مي پذيرند، چيزهايي بسيار ارزشمندتر از پول را از دست بدهند تا پول بيشتري به دست آورند.

............................................................... 

خدمت به همنوع، تنها يك وظيفه نيست، بلكه فرصتي است تا بتوانيم بخشي از دِين خود را به جامعه ادا كنيم.

...............................................................      ...............................................................

آلبر كامو

                                                 سخنان زیبای آلبر كامو

        ......................................................     ......................................................

به آنچه که ما را با برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم.

.....................................................  

بشر تنها آفريده اي است كه نمي خواهد آن باشد كه هست.

.....................................................  

هيچكس مجبور نيست انسان بزرگي باشد؛ تنها، انسان بودن كافي است.

.....................................................  

کدام یک را ترجیح می‌دهی: آنکه نان‌ات می‌دهد و آزادی‌ات می‌گیرد یا آنکه نان‌ات می‌بُرد و آزادی‌ات می‌دهد؟

.....................................................  

آزاديخواه و دموكرات كسي ست كه امكان اينكه حق با رقيبش باشد را مي پذيرد، پس به رقيبش اجازه مي دهد افكارخودش را بيان كند و مي پذيرد كه به دلايل رقيبش بينديشد.

.....................................................  

فرد منتخب من براي انتصاب شدن بايد مورد تأييد گروه اقليت هم باشد، حتي اگر توسط اكثريت بالا آمده باشد.

.....................................................  

زماني كه پول حاكم باشد، عدالت و آزادي وجود نخواهد داشت.

.....................................................  

يك حكومت مي تواند قانوني باشد ، اما زماني مشروعيت خواهد داشت كه در رأس ملت در نقش يك داور عدالت را تضمين كند و منافع عمومي را با آزاديهاي فردي جفت و ميزان كند.

.....................................................  

قانوني كه مختص قدرتهاي مالي و نقشه ها و طرحهاي پشت پرده و جاه طلبيهاي شخصي باشد فساديست كه بي عدالتي را مجاز مي كند.

.....................................................  

آزادی چیزی نیست مگر مجال بهتر شدن.

.....................................................  

در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است انسان احساس می کند

که بیگانه است. در این تبعید دست آویز و امکان برگشتی نیست . چون از یادگار زمانهای گذشته و یا از امید ارض موعود هم محروم شده است.

.....................................................  

فردا و دیروزباهم دست به یکی کرده.دیروز با خاطراتش مرا فریب داد.فردا با وعده هایش مرا خواب کرد وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود...

.....................................................  

همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند...
ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است.

        .....................................................                  .....................................................  

آدولف هیتلر

                                                  سخنان آدولف هیتلر

................................................................      ................................................................ 

وقتي برنده ميشوي، نيازي به توضيح نداري! وقتي مي بازي چیزی برای توضیح دادن نداری!

................................................................ 

کسی که بتواند میل و هوس شهواتی خود را مهار کند موجود با اراده ای است .

................................................................  

کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می سازد و هر چیز را دشواری می داند واژگون شدن او حتمی است .

................................................................  

هرجا ایمان کامل باشد اراده قوی هم وجود خواهد داشت مردان بی اراده کسانی هستند که به هیچ چیز ایمان ندارند .

................................................................  

کسی که میخواهد زنده بماند باید مبارزه کند و کسی که دست از مبارزه بردارد آن هم در جهانی که هستی آن وابسته به مبارزه کردن است لایق زنده ماندن نیست .

................................................................  

حقیقت همان دروغی است كه بارها و بارها تكرار شده است . 

................................................................  

تعلیم و تربیت یکی از اساس کشور است و مغز های جوان نبایستی از دانش ها و معلوماتی

انباشه شود که هشتاد درصد برای آن ها غیر ضروری است و در نتیجه ممکن است پس از چند سال آن ها را به کلی فراموش کنند .

................................................................  

از درس تاریخ آنچه در خاطرات جوانان باقی می ماند غیر از یک مشت اطلاعات بی فایده مانند

تاریخ تولد چند سردار یا پادشاه چیز دیگری نبوده و سایر قسمت های مهم آن به کلی از یاد رفته و یا از ان نتیجه کلی نگرفته اند .

................................................................  

شما یک عمر بر سر کودک بزنید و از رشد و تکامل او جلوگیری کنید معلوم است که چنین موجود

سر خورده در خود آن نیرو را نخواهد یافت که با استفاده از منابع طبیعی فکر و اندیشه را در خود تقویت نماید .

................................................................  

بهترین وسیله برای شکست یک ملت ناتوان ساختن انرژی و اراده معنوی است .

................................................................  

اگر اقدامی با شکست و دلسردی روبرو شد نباید دست از تلاش و کوشش برداشت و امید

پیروزی را از دست داد .

................................................................  

تجربه نشان داده است هرگونه عقیده که با مخالفت سخت روبرو شود، هواخواه بیشتری پیدا

می کند و گاهی شکنجه و آزار شدن طرفدارانش در پیشرفت آن مؤثر است و بر تعداد طرفداران آن افزوده می گردد .

................................................................  

وقتی یک ملت برای فرهنگ و نژاد و ملیت خویش ارزشی قائل نشد و حقی را که طبیعت برای

نگاهداری نژاد پاکش به او ارزانی داشته بود پایمال ساخت و به بیگانگان روی آورد و تسلیم شد

دیگر حق ندارد از شکست و بدبختی سیاسی که خودش باعث آن شده است شکایت کند .

................................................................  

یهودیان پایه های هنر و ادبیات کشور های دیگر را سست می کنند احساسات مردم را فریب می

دهند و تمام افکار درست و محکم را در هم فرو ریخته و مردم را از راه راست منحرف می سازند .

................................................................  

چیزی که باعث قدرت و بزرگی نژاد آریا شد فقط غرایز معنوی نبود بلکه توجه و علاقه ی او برای

تشکیل سازمان های بزرگتر باعث پیشرفت این قوم شده است و آن ها از روز اول خود را عادت

دادند که برای تامین مایحتاج زندگی خود و دیگران زحمت بکشند و از این راه سازمان وسیع تری ایجاد کردند .

................................................................  

بعضی حقایق به طوری پنهان شده اند که اگر کسی به خوبی دقت نکند آن را نمی شناسد ولی

غالباْ اتفاق می افتد که این حقایق روشن را افراد عادی نمی بینند یا لااقل نمی توانند بد و خوب خویش را تشخیص دهند .

................................................................  

اگر بخواهیم عالم هستی را به سه قسمت نمایند: قسمتی که تمدن انسانی را خلق کرده و

گروهی که آن را نگاهداری نموده و دسته ای که آن را از بین برده اند بدون هیچ تردید نژاد اریاها جزء گروه اول قرار خواهند گرفت . 

................................................................ 

آبراهام لينكلن

                                            جملات زیبای آبراهام لينكلن

همه مردم از تعارف خوششان می آید.

.................................................................. 

هرکس برای دفاع از حقش برخواست ،تو هم برخیز. اگر بنشینی ،حق را تنها رهاکرده ای نه بپاخواسته را

..................................................................  

به اين نكته پي برده ام كه بيشتر مردم آنقدر شاد هستند كه ذهن شان را نيز وادار مي سازند اين گونه باشد.

.................................................................. 


آزادي يعني اينكه مي خواهم نه برده باشم و نه برده دار.

.................................................................. 


من ديده ام كه درجه سعادت اشخاص بستگي به اراده و ميل خود آنها دارد.

.................................................................. 


مرد بي شهامت كسي است كه در جايي كه بايد اعتراف كند، خاموش بنشيند.

.................................................................. 


اگر نمي خواهي در حق تو داوري شود، درباره ديگران داوري نكن.

.................................................................. 


ازدواج نه بهشت است و نه جهنم، تنها يك برزخ است.

.................................................................. 


زمين خوردن، شكست خوردن نيست؛ از زمين بلند نشدن، شكست خوردن است.

.................................................................. 


همانطور كه مايل نيستم بنده كسي باشم، حاضر نيستم آقاي كسي باشم. كساني كه مخالف آزادي ديگرانند، خود لياقت آزادي را ندارند.

.................................................................. 


كشتن گنجشك ها، كركس ها را ادب نمي كند.

.................................................................. 


لبخند، بيش از چند لحظه دوام ندارد، اما خاطره ي آن جاوداني است.

.................................................................. 


هرگاه بتوانيم بعد از شكست لبخند بزنيم شجاع هستيم.

.................................................................. 


رنج و غصه را براي خودت بپذير و رفاه و آسايش را براي همه .

.................................................................. 


پدرم به من كار كردن را آموخت، نه عشق و علاقه به كار را.

.................................................................. 


من مايلم امور دولت را به نحوي اداره كنم كه اگر در پايان فرمانروايي خود همه دوستانم را از دست دادم، دست كم يكي از دوستانم باقي بماند و آن، وجدان و قلب من است.

.................................................................. 


به همه اعتماد داشتن خطرناك است، به هيچ كس اعتماد نداشتن خطرناكترين است.

.................................................................. 


گامهاي من رو به جلو همواره آرام بوده اند. اين را خودم مي دانم، اما هرگز هيچ گامي را رو به عقب برنداشته ام.

.................................................................. 


كسي كه "امروز" از "ديروز" آگاهتر نباشد، انسان خردمندي نيست.

.................................................................. 

سخنان زیبا

                                               سخنان زیبا و پند آموز

۱). امام حسین (ع) (2) 

۲).آبراهام لينكلن

۳). آلبر كامو

۴). آنتونی رابینز (1)   (2)   (3)

۵). آندره موروا      (2)     (3)

۶). آناتول فرانس

۷). آدولف هیتلر

حرف دل

 اینم جدیدترین شعر پدرم . امیدوارم خوشتون بیاد.  

                                       

                                            حرف دل

آنچه نیکی می کنی پیش کس  اظهارش   مکن

                                           گر خدا داند بس است ، کالای بازارش    مکن

آتشِ   در   زیر  خا کستر،    فریبت    می دهد

                                         دشمنت گر خفته است ، از خواب  بیدارش  مکن

خاطر  غم دیده  را تا   می توانی   مهر   ورز

                                          با  زبان  بد ، کسی  از  کار    بیکارش    مکن

سخن  زیبا    همیشه     بوی   باران    می دهد

                                       بسپار، در   دفتر   دل ،  خط    دیوارش     مکن

سوی بازار بتان رفتن، نه  کار هر  کسی    است

                                      هر عزیزی همچو یوسف نیست ، خریدارش  مکن

وعده  گر  دادی  همیشه  بر  سر   قولت   بمان

                                        چونکه   نتوانی  بگو   دیگر   امیدوارش  مکن

قدر  آزادی   که   می داند ،  جز   در    بندیان

                                        مرغکان  عشق  را، در دام   گرفتارش    مکن

ای که از  روی  لجاجت  زود  قضاوت   میکنی

                                        بیگناه را  همچو منصور  بر  سر  دارش  مکن  

روح پاک وجسم سالم بهر ما یک نعمتیست

                                         پس  بیا   با   کینه و حسرت ، بیمارش   مکن

 گر صمد ، بهر  تفرج  سوی  بستان   می روی

                                         شوق گل داری  بچین و  گله  از  خارش  مکن 

دوستان حتما نظرتون رو در باره این شعربگید.    

برای خوندن کل شعر ها میتونید به وبلاگ  غزل آشنا   برید .

 

امام حسین(ع) (2)

                                   سخنان زیبایی از امام حسین(ع)

بدرستی که شیعیان ما قلبشان از هرناخالصی و حیله و تزویر پاک است.

............................................................. 

ناتوان ترين مردم کسی است که از دعا کردن واماند و بخيل ترين مردم کسی است که از سلام کردن واماند.

 .............................................................

چه دارد آن كس كه تو را ندارد؟ و چه ندارد آن كه تو را دارد؟ آن كس كه به جای تو چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان كرده است .

............................................................. 

آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد، امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.

............................................................. 

بخشنده ترین مردم کسی است که در هنگام قدرت می بخشد.

............................................................. 

کسی که تو را دوست دارد، از تو انتقاد می کند و کسی که با تو دشمنی دارد، از تو تعریف و تمجید می کند.

............................................................. 

چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.

............................................................. 

نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شما است، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید. 

.............................................................  

برحذر باشید از ستم کردن  بر كسي كه جز خدا كسي را ندارد.

............................................................. 

قومي خدا را به اميد پاداش نيايش مي‌كنند. اين عبادت بازرگانان است. گروهي از روي ترس،

بندگي مي‌كنند. اين نوع بندگي مخصوص بردگان است. مردمي خدا را از باب سپاس نعمت‌‌هاي او ستايش مي‌كنند. اين روش آزادگان است.

............................................................. 

بهترين ثروت آن است كه انسان به وسيلة آن آبروي خود را حفظ نمايد.

............................................................. 

اگر حوادث سه گانه فقر، بيماري و مرگ وجود نداشت، انسان در برابر هيچ چيز سر فرود نمي‌آورد.

............................................................. 

به یاد آور مردن پدران و فرزندانت را، كجا بودند و اكنون رهسپار چه جایی شده اند؟ می بینم كه

تو نیز به همین زودی به آنان خواهی پیوست و باعث عبرت دیگران خواهی گشت . 

............................................................. 

چه آسان است مرگى كه در راه رسيدن به عزّت و احياى حق باشد، مرگ عزتمندانه جز زندگى جاويد و زندگى ذليلانه جز مرگ هميشگى نيست.

.............................................................       ............................................................. 

ساده ترین جواب

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند

و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که ماه در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که

باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!!!

داستان طنز

براى این که پاهاتون خالى نیست

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها

روشن‌تر شود گفت

بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم

قرمز مى‌شود .

بچه‌ها گفتند: بله

معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟

یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست .

مرد خوش شانس

دو دوست که مدتی بود همدیگر را ندیده بودند به هم دیگر می رسد:

اولی: خوب دوست عزیز بگو ببینم چه کار می کنی؟

دومی: کاری نمی کنم فقط پارسال عروسی کردم.

اولی: خوب، تبریک عرض میکنم.

دومی: تبریک نگو چون زنم از اون آتیش پاره هاست!

اولی: پس خیلی متأسفم.

دومی: زیاد هم متأسف نباش، چون از اون پولداراست...!

اولی: پس بهت تبریک عرض میکنم.

دومی: نه، تبریک نگو، چون همه ی پولهاشو خرج کردیم و تموم شد...!

اولی: پس خیلی برات متأسفم.

دومی: نه، زیاد هم تأسف نداره، چون با مقداری از پولها یک خونه خریدیم!

اولی: آه، پس بهت تبریک عرض می کنم!

دومی: نه تبریک نداره چون خونه آتیش گرفت!

اولی: إ ، پس خیلی متأسفم...

دومی: نه، متأسف نباش چون زن منم تو همون خونه بود...!

پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد

یکی از غذاخوریهای بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت:

مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت،

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست

 

 

BMW

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را

پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی

اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد ولذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب

و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل

گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او

می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس

برای آن که قدرت وسرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠

رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد. از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش

انداخت و گفت، ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای

تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده

بودم. خصوصا اینكه به هشدار من توجهی نكردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو

بیشتر و بیشتر كرده و از دست پلیس فرار كردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی.

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک

افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر كشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!

افسر خندید و گفت: روز خوبی داشته باشید، آقا و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.!!!!

نامه زیرکانه

 نامه زیرکانه

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه

چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم،

چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا

کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی

هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.

Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی

هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy

چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو

برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام

کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز

پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم

چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

با عشق،

پسرت،

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می

خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی

میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

 

راهکار مدیریتی مدیر برای نجات از سقوط بالگرد

مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بال گردی که در صدد نجات آن ها بود ، آویزان بودند . طناب آن

قدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند . کمک خلبان با بلندگوی دستی از آن ها

خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند . البته ، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود .

در این هنگام ، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار

برای کارکنان سخنرانی کند . او گفت : چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری

بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و در مورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و

شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد !

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر ، کارکنان که به وجد آمده بودند

شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

 

 

داستان های کوتاه طنز

                                                       منوی داستان های طنز

                                    داستان های زیبایی هستند امیدوارم لذت ببرید

  اگه داستانی براتون جالب تر بود با کلیک روی دکمه g+۱ (بالای عکس) بهش رای بدید. (ممنونم)

۱). راهکار مدیریتی مدیر برای نجات

۲).  نامه زیرکانه  

۳).  BMW

۴).  پنکه سقفی

۵).  پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد

۶).  مرد خوش شانس 

۷).  براى این که پاهاتون خالى نیست  

۸).  ساده ترین جواب  

 

معجزه شهر

آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و

تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر

شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به

تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی.

در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن

خرم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو

چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده

ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك

باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز

فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به

همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك

باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و

زشتی ابداً نیست نشانی.

پیش خود گفت كه:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ

ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین سان به

سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من

درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، كه شود

باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین

واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است

اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!

 

ارشمیدس در حمام

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از

حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و

غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام،

یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد.

پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد

می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و

ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه

ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته

شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

برگرفته از: کتاب مو، لای درز فلسفه-اردلان عطارپور

کاسه زهر

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد

روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند

به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری

خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل

را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت

کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه

زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی

برگرفته از:رساله دلگشا -عبید زاکانی

پیر و سلطان محمود

پیر و سلطان محمود

سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد

بر او رحمش آمد گفت:

ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این

زحمت خلاصی یابی

پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به

دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم

سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند .

برگرفته از:گزیده طنز عبید زاکانی ،کتاب همشهری-عبید زاکانی

طنز ادبی

پرسشنامه مارسل پروست /پاسخ احمدرضا احمدي-طنز

بنظر شما نهايت بدبختي چيست؟ 
كه انسان با لكنت زبان امتحان جدول ضرب بدهد.

كجا را براي زيستن دوست مي داريد ؟
ـ داخل پرانتز را .

ـ بالاترين تصور شما از سعادت دنيوي چيست؟
ـ كه ديگر سعادتمند قمي آواز نمي خواند!

چه خطايي را زودتر توانيد بخشود؟‌
ـ غلط چاپي را نه غلط املايي را زيرا اگر ما صابون را با سين بنويسيم صابون كف نخواهد كرد.

مرداني كه در داستانها مي پسنديد كدامند؟
ـ مرداني كه در صفحه صد و هفتاد و چهار وارد داستان شوند و در صد و هفتاد و پنج خودكشي كنند.

شخصيت محبوب شما در تاريخ كيست؟
ـ من در جغرافيا به دنبالش هستم.

زناني كه در تاريخ و يا در زندگي واقعي مي پسنديد كدامند؟
ـ نمي دانم

زناني كه در داستانها مي پسنديد كدامند؟
ـ به من مربوط نيست.

نقاش برگزيده شما كيست؟
ـ تمام نقاشهاي ساختمان كه بدقول هستند و نمي توان تشخيص داد كفش آنها سفيد است و يا سياه...

آهنگساز برگزيده شما كيست؟
ـ بلبلي كه قناري را بعنوان آسيستاني خود قبول داشته باشد.

صفتي كه در زنان مي پسنديد؟
ـ كه عكسهاي شيش در چهار را بيشتر از كارت پستال دوست داشته باشند.

فضيلتي كه بر مي گزينيد؟
ـ براي بستن كفش به صندلي متوسل نشويم.

مشغله اي كه دوست مي داريد.
ـ تحليل فلسفي دفترچه تلفن.

دلتان مي خواست كه بجاي چه كسي بوديد؟
ـ من فيلم بازي نكرده ام كه بدانم مي توانم به جاي خود حرف بزنم يا نه.

خصلت اصلي شما؟
ـ دوست داشتن تمام تلفن هاي 6 شماره اي كه 5 آن بوق مي زند.

عيب اساسي شما؟
ـ همه اساسي است.

غايت تصور شما از خوشبختي؟
ـ كه فيلم هاي هندي داراي زيرنويس فارسي باشد و فيلمهاي فارسي داري زيرنويس هندي.

بزرگترين بدبختي شما؟
ـ كه وقتي متولد شدم صفر 8 اشغال بود.

چه رنگي را دوست داريد؟
ـ بايد از نقاشهاي ساختمان بپرسم.

چه گلي را بر مي گزينيد؟
ـ گلهايي كه بلبل هاي شعر فارسي را هزار سال است تحمل كرده اند.

چه پرنده اي را مي پسنديد؟
ـ پرنده اي كه از دست شاعران معاصر در امان باشند.

نويسندگان برگزيده شما كدامند؟
ـ مؤلف دفتر تلفن

شاعران محبوب شما كدامند؟
ـ شعرايي كه وقتي شعرشان تايپ مي شود تازه شعر داراي مفهوم عاطفي مي شود و شاعر بعد از تايپ شعر مسئول و متعهد مي گردد.

نامهايي كه دوست داريد؟
ـ ارج نامي كه مي شناسيد و به آن اطمينان داريم و بيوآنزيم كه افسوس از بازار خارج شد.

كدام صفت را در دوستانتان بيشتر مي پسنديد؟
ـ اگر مرض ديسك دارند دو كلمه نخجوان و محجوب را در نامه اي خود ننويسند زيرا اين دو كلمه با پيچ و خم خود انسان را مبتلا به مرض ديسك مي كند.

كدام (رفرم ) را بيشتر تحسين مي كنيد؟
ـ رفرمي كه شهردار آمل باعث آن بود كه الاغها لباس بپوشند.

موهبتي را كه دلتان از  طبيعت مي خواست؟
ـ دستگاه شور را ـ كه بايد با نمكدان اجرا شود.

چه مي خواستيد باشيد؟
ـ نمره عينكم هميشه نمره موقت باشد.

چگونه دوست داريد بميريد؟
ـ در زير راديكال ـ و يا داخل پرانتز و يا‌آخر پرانتز و يا آخر جملاتي كه با جفا و وفا ختم مي شود. و يا در هنگام عيدي كه پزشك قانوني به مسافرت رفته باشد.

در حال حاضر وضع رواني شما چگونه است؟
ـ كوك ساعتم تمام شده است.

پيام شما چيست؟
ـ به كوك ساعت مراجعه شود.

برگرفته از فصل نامه شعر گوهران

نیکی ما به ازائی ندارد

بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش

دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی

متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً

احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب

خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و

بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر

با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟ .دختر پاسخ داد:

چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم

قلب از شما سپاسگذاری می کنم

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و

او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه

شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و

بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد

اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به

بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ،

پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد

او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را

بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای

روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است

گنجشك و خدا

روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت.

 فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت: می آید، من

تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه درد هایش را در خود نگه

می دارد و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت

 و خدا لب به سخن گشود، با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست، 

گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان

را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را

گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.

 سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر بزیر انداختند. 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از

كمین مار پرگشودی. 

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: چه بسیار بلاها كه بواسطه محبتم از تو دور

كردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی. اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در

درونش فروریخت، های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد.

من ندیم توام نه ندیم بادمجان

نوکر بادمجان به كسانی كه به اقتضای زمان در زندگی خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی

نیستند و هر طرف که منافعشان باشد به همان سوی می روند،اطلاق می شود.

سلطان محمود را در هنگام گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند ، خوشش آمد و گفت :

بادمجان طعامی است خوش .

ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت و چون سیر شد گفت : بادنجان چیز خیلی مضری است

ندیم ، باز در مضرت بادمجان مبالغتی تمام كرد . سلطان گفت : ای مردك نه این زمان كه مدحش

می گفتی ؟ گفت : من ندیم توام نه ندیم بادمجان ، مرا چیزی باید گفت كه ترا خوش آید نه

بادمجان را .

کینه شتری

افرادی در انتقام و کینه توزی چنان لجوج و یکدنده هستند که به هیچ وجه حاضر نمی شوند ذره

ای ازانتقامجویی خارج شوند و کینه پایدارشان تنها با گرفتن انتقام کم می شود.این گونه افراد

لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است.

شتر که در میان جانوران ، مهربان ترین و قانع ترین حیوانات جهان است ، دارای یک خصوصیت و صفت ویژه نیز می باشد که بسیار خطرناک است که همان کینه پایدار و دایمی استکه از آن به کینه شتری تعبیر می کنند. وقتی شتر کینه کسی را در دل بگیرد به هیچ وجه نمی توان امید عفو و گذشت از وی را داشت و هرگونه مهربانی و محبت بعدی نمی توان آن را از میان بردارد.. شتر خشمگین همواره منتظر فرصت مناسب است که انتقامش را متجاوز به حقوق خویش بگیرد .
عجب در این است که شتر مست و دیوانه به ساربان مورد نظر هنگامی که در جمع قرار دارد هرگز حمله نمی کند . فقط نگاه خشم آلودش را که شراره انتقام از آن می بارد به چشمان آن ساربان می اندازد و با دهان کف آلود پیاپی نعره های چندش آور و هولناک سر می دهد زیرا شتر کینه توز در عین مستی و دیوانگی خوب احساس می کند که اگر در میان جمع به ساربانی که اذیتش کرده حمله کند سایرین با چوب و چماق به جانش می افتند . وای به روزی که شتر مست و کینه توزآن فرصت مناسب را به چنگ آورد و ساربان مورد نظر را یکه و تنها در بیابان گیر بیاورد . البته ساربانان برای این گونه مواقع راه چاره و علاجی اندیشیدند که به لیاقت و زرنگی آنان بستگی دارد . وقتی ساربان در بیابان مورد حمله شتر خشمگین قرار گرفت راه نجاتش این است که در حال فرار از شتر، لباسهایش را یکایک درآورد و به پشت سرش بیندازد .در اینجاست که شتر گول می خورد و به جای ساربان که در حال فرار است لباسی را که جلویش افتاده به دندان می گیرد و تنه سنگین خود را روی آن می مالد .
سپس مجدداً با لنگ های درازش به تعقیب ساربان می پردازد و خود را به او می رساند . ساربان یک تکه دیگر از لباس هایش را می اندازد و خلاصه به این ترتیب تا آخرین تکه لباس خود را بیرون آورده در حال فرار جلوی شتر انتقامجو می اندازد . چنانچه تا زمانی که لباس هایش تمام شد توانست خود را به آبادی یا پناهگاهی برساند بدون شک نجات خواهد یافت وگرنه مرگش حتمی است آن هم چه مرگ فجیع و دلخراشی .

افراد کینه توز، افرادی هستند که بهره ای از عفو و گذشت و ایمان واقعی نبرده اند و چشم دیدن نعمت در دست دیگری را ندارند و یا از خطا و اشتباه دیگری هرگز چشم پوشی نمی کنند. کینه توزی این گونه افراد لجوج و یکدنده درعرف اصطلاح به کینه شتری تعبیرشده است. در حقیقت کینه شتری همان حقد و کینه ای پایدار است که آتش خشم آن جز به آب سرد انتقام خاموش نمی شود.

 

کلاهش پس معرکه است

هنگامی شخصی در کاری شرکت کند و با وجود تلاش و فعالیت وضعش طوری باشد که احتمال موفقیت نرود،اصطلاحاً می گویند:"کلاهش پس معرکه است"

در گذشته پهلوانان،درویشان ،مارگیرها و شعبده بازان در سر چهارراهها و معابرعمومی معرکه می گرفتند و هنر خود را به تماشاچیان نشان می دادند.
به طوری که پهلوانان در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد، اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزء حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد ورفت وآمد می کرده است .
خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنماییهای معرکه گیر را تماشا کنند . چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالیها و عملیات و شیرینکاریهای معرکه گیراستفاده کنند .
گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری ازاو سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد . در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل ومزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج ازدایره یعنی پس معرکه پرتاب می کرد .
شخص مزاحم که کلاهش
پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش ناچاراً ازمعرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد.

کلاه سرش گذاشتند

هنگامی شخصی بدلیل سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود، اصطلاحاً میگویند: "کلاه سرش گذاشتند"
اگر میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : "کلاه گشادی سرش رفت" .

حمزه میرزا حشمت الدوله در آغاز 1275 والی خراسان و سیستان شد . در آن وقت میرزا محمد قوام الدوله پدر معتمدالسلطنه و جد وثوق الدوله و قوام السلطنه وزیر خراسان بود . او و حشمت الدوله برای راندن ترکمنها از سرخس و مرو مامور شدند .
سرانجام در 1276 سرخس ومرو را گرفتند ولی در اثر مسامحه و اختلاف نظر قوام الدوله با حشمت الدوله شکست سخت بر قوای دولت وارد شد و بسیاری از سپاهیان ایران کشته شدند و بسیاری ازمردم مرزنشین به اسارت رفتند و پس از آن دیگر دولت ایران بر مرو تسلطی نیافت تا در سال 1301 قمری ( 1884 میلادی ) علیخان اف افسر روسی مرو را از طرف امپراطوری تزاری متصرف وبرای همیشه ضمیمه خاک روسیه شد .
از این نامه پیداست که حشمت الدوله و قوام الدوله به تعلیمات شاه توجه نکرده و در اثر راحت طلبی و مسامحه سرانجام کارشان به شکست منتهی شده است . گفتنی است که حشمت الدوله چند سال مغضوب و بیکار بود و قوام الدوله هم گذشته از بیکاری و مغضوب بودن وقتی وارد تهران شد به دستور شاه کلاه کاغذی بر سر اوگذاشته بر الاغ سوارش کردند و در حالی که در محاصره چند سرباز بود وی را گرد شهر گردانیدند و مسئول شکست قشون ایران را در مرو به این صورت به مردم معرفی کردند.(در گذشته یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را
پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکوب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند ودست به اعمال ناشایست نزنند)

کفگیر به ته دیگ خورده

هنگامی كه فردي دير برسد و ديگر نتوان مثل قبل با توانائي و ثروت قبلي به وی كمك كرد از این

ضرب المثل استفاده می کنند.

در گذشته هنگام پخش غذای نذری، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند .

هنگامي كه غذا در حال تمام شدن بود و پلو به انتها ميرسيد كفگير فلزي در اثر برخورد به ديك

صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه

كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .

با گذشت زمان اين كار بصورت ضرب المثل در آمد.
 

قمپز در کردن

هنگام بالیدن نابجا و فخر و مباهات بی مورد کردن و زدن حرفهای توخالی و بدون پایه و اساس

مورد استفاده قرار میگیرد.

دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای خود با ایران،از توپ سرپری به نام قمپوز (قمپوز نام کوهی در ترکیه است)استفاده میکرد.
گلوله در این توپ به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود . سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند . صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد و اثر تخریبی نداشت.
در جنگهای اولیه که دولت عثمانی از این توپ استفاده کرد،صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوشخراشش را می شنیدند به یکدیگر می گفتند :" نترسید قمپوز درمی کنند." یعنی تو خالی است وگلوله ندارد .
قمپوز رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده و زمانی که حرفهای توخالی و بدون
پایه و اساس زده می شود به کار میرود.

 

فوت کوزه گری

این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که کسی همه چیز را برای انجام کاری می‌داند به جز یک نکته مهم و نهایی.

پسری پیش استاد كوزه گري رفت و با خواهش و التماس فراوان به شاگردي استاد درآمد.
پسر بسیار باهوش و زرنگ بود و استاد کم کم به او علاقه پیدا کرد و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .

شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت و كارگاهي راه اندازي كرد و همانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم غبار
پاك می‌شود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف می‌شود و جلا پیدا می‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن و "فوت کوزه گری" را فراموش نکن.

علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد

هنگامی كسي‌ بدون آینده نگری دچار مشكلي‌ مي‌شود و يا هنگاميكسي‌ براي‌ آينده‌ برنامه‌ريزي‌

مي‌كند، گفته‌ مي‌شود: "علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد"

در زمانهای دور كشتي‌ دچار توفان‌ شد و مسافران‌ كشتي‌ همه غرق‌ شدند. در ميان‌ مسافران، تنها یه نفر زنده ماند و وقتی چشم را باز کرد خود را در جزیره ای‌ ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد و هنوز راه‌ زيادي‌ نرفته‌ بود كه‌ به شهری نزدیک ساحل رسید.
در دروازه‌ي‌ شهر گروه‌ زيادي‌ از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوي‌ او رفتند و با احترام‌ او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهي‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند.
مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، دانست اشکالی در کار است و سعي‌ كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت‌ به‌ پيرمردي‌ برخورد كه‌ آدم‌ خوبي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. محبت‌ زيادي‌ كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبي‌ دارند.
پيرمرد ، به‌ او گفت: معمولاً شاهان‌ وقتي‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ مي‌مانند، ظالم‌ مي‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ مي‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا مي‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ي‌ شهر منتظر مي‌مانيم‌ تا كسي‌ از راه‌ برسد. اولين‌ كسي‌ كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهي‌ مي‌نشانيم. تختي‌ كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشت تلخی در پيش روي اوست. او براي‌ نجات خود فكر ي‌ كرد و با دادن با کمک پیرمرد بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند در‌ جزيره‌اي‌ كه‌ در همان‌ نزديكي‌ها بود قصری ساخت و مواد غذايي‌ و وسايل‌ مورد نياز زندگي‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد.
یکسال گذشت، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود ، مردم‌ بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهي‌ را كه‌ يكسال‌ پادشاهي‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند.
او در تاريكي‌ شب‌ شنا كرد تا به‌ يكي‌ از قايق‌هايي‌ كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ قصري‌ كه‌ ساخته‌ بود رفت.
وقتی
به قصر رسید پيرمرد به استقبالش آمد و گفت:وقتی مطمئن‌ شدی كه‌ واقعه‌ي‌ به‌ دريا افتادن‌ اتفاق‌ خواهد افتاد،پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ فكری کردی و راهی یافتی."علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد"

شتر دیدی ، ندیدی

هنگامی پرحرفی باعث دردسر می شود و یا رازی در میان باشد و برملا شدن آن، باعث زحمت و

گرفتاری خودش یا دیگری شود به او می‌گویند"شتر دیدی؟ ندیدی"

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر  ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد .
پس از این به بعد: شتر دیدی ، ندیدی !!

شاه می بخشد، وزیر نمی بخشد

هنگامی مقام بالاتر فرمانی صادر میکند ولی مجری فرمان را به مصلحت ندیده و از انجام آن

خودداری می کند. دراین حالت با طنز و کنایه می گویند:شاه می بخشید، وزیر نمی بخشید

"شاه سلیمان" پسر شاه عباس دوم  در سال ۱۰۷۸قمری بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹

سال با قساوت و عیاشی سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علی خان

زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می رفت و چون شاه صفی

خوش گذران وضعیف النفس بود، همه ی امور مملکتی را او اداره می کرد.
 
یکی ار عادت های شاه سلیمان این بود که درمجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش

از باده ی ناب گرم می شد، دیگ کرم وبخشش او به جوش می آمد و برای رقاصه ها و مغنیان

مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
 
چون شب به سرمی رسید و بامدادان حواله های صادر شده را نزد شیخ علی خان می بردند، او

همه را یکسره و بدون پروا به بهانه ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی پاسخ

می گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر بر می گردانید.یعنی "شاه می بخشد،وزیر نمی

بخشد"

 

سبیل کسی را چرب کردن

سبیل کسی را چرب کردن" برای رشوه دادن و دادن حق و حساب به کسی به قصد برآورده شدن خواسته استفاده می شود.
 
دردوره ی صفویه سبیل در میان مردم رونق بسیار داشت و پادشاهان آن همه روزه چند بار به نظافت و آرایش سبیل خود می پرداختند و آن را با روغن مخصوصی برای شفافیت و جلوگیری از آویزان شدن و حالت سربالا چرب کرده و مالش می دادند.
 
شخصی به نام ابوالقاسم خان کار نظافت و آرایش سبیلهای مظفرالدین شاه را انجام می داد،حتی در سفر اروپا وی را همراه خود برده بود  که در مواقع معین سبیل او را چرب میکرد و جلا می داد. هنگامی که سبیل شاه چرب می شد و از زیبایی و ابهت آن شاد می شد و سر حال می آمد، چرب کننده ی سبیل و اطرافیان شاه موقع را مغتنم شمرده و هر تقاضایی داشتند می نمودند، زیرا می دانستند که او سر کیفاست و حتما تقاضاهایشان را بر خواهد آورد و بدین ترتیب عبارت "سبیل کسی راچرب کردن" در آن دوره به معنی اخاذی کردن و گرفتن چیزی از صاحب سبیل فهمیده می شد و به عنوان اصطلاح در میان مردم رایج و مرسوم شد.
اصطلاح "سبیل کسی را چرب کردن" در گذشته
به معنی گرفتن چیزی از کسی و امروزه این اصطلاح به معنی رشوه دادن یا دادن چیزی به کسی به قصد برآورده شدن خواسته استفاده می شود.

 

زیر کاسه نیم کاسه ای است

هنگامی که احساس شود نیرنگ و فریب در کار است،از این ضرب المثل استفاده می شود.
 
درگذشته بدلیل نبودن یخچال ، مردم مواد غذایی فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه

ها را دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان در سردابه ها و زیرزمین ها، می گذاشتند و

کاسه های بزرگ را وارونه بر روی آنها قرار می دادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی

محفوظ بمانند.با این روش گرمای محتویات آن تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند.
از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است

به قیاس کاسه های موجوددر زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود

داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و

نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی میپنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد.

بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در

کار، درمیان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده

قرار گرفت.

رطب خورده منع رطب چون کند؟

هنگامی کسی خود کار اشتباه یا ناپسندی را انجام دهد اما دیگران را از آن کار منع کند،گفته می

شود که :"رطب خورده منع رطب چون کند؟"

روزی مردی گوش بچه خود بگرفته به حضور پیامبر خاتم رسید. گفت: یا محمد، بارها به این

فرزندم گفتم زیاد خرما نخور، موثر نمی‌افتد. او را نزد تو آورده‌ام که بدو همین گویی تا از دم

مسیحایی تو تاثیر پذیرد. محمد (ص) فرمود: برو فردا بیا.

رفتند و فردا آمدند. پیامبر فرمود: بچه جان زیاد خرما نخور!

مرد گفت: ای پیامبر خدا، ما را به سخره گرفته‌ای؟ چه بود که این دیروز نگفتی؟

پیامبر فرمود: دیروز خرما خورده بودم. رطب خورده منع رطب چون کند؟

دو قورت و نيمش باقي مانده

هنگامی فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند

طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي

است .

مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .
از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .
حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .
 روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .
يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .
حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .
كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي  سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌
ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .
ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .
حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه
پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .

دنبال نخود سیاه فرستادن

هنگامی بخواهند کسی را از سر خود باز کنند و از خود برانند تا از حقیقت موضوعی آگاه نشود و

به جایی بفرستند که به این زودی ها بر نگردد از این ضرب المثل استفاده می شود.

در گذشته نخود سیاه هیچ گاه به همان صورت برای فروش به بازار نمی آمد و نخست آن را در آب

می ریختند تا خیس بخورد و به صورت "لپه" دربیاید و سپس به عنوان لپه به بازار آورده و  فروخته

می شد. چون در هیچ دکانی نخود سیاه پیدا نمی شد، هیچ کس هم دنبال نخود سیاه نمی

رفت و در اصطلاح اگر کسی را به دنبال نخود سیاه می فرستادند، در واقع او را به دنبال چیزی

فرستاده بودند که در هیچ دکانی پیدا نمی شد و به همین دلیل از معنی مجازی آن این طور

فهمیده می شد که می خواسته اند او را از سر خود باز کنند و از خود برانند تا از حقیقت

موضوعی آگاه نشود.

دعوا سر لحاف ملا بود

هنگامي كه فردي بدلیل دخالت در مسائل مورد اختلاف دو شخص یا گروه متضرر شود یا در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر کند از ضرب المثل فوق استفاده می شود.

دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد.
ملا که در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت:"بيرون برو و ببين چه خبر است"
ملا گفت : "به ما چه ، بگير بخواب"
زنش گفت : "يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد"
با ادامه سرو صدا ملا كه دید بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد. با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
دزد که در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه
برگشت . زنش از او پرسيد : "چه خبر بود ؟"
ملا
جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .

دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن

هنگامی که شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون دوراندیشی و بررسی به

آن اقدام کند و بدین ترتیب در بن بستی گرفتار آید، درباره ی او می گویند که: « دست و پایش را

در پوست گردو گذاشتند» یعنی کاری دستش داده اند که نمی داند چه بکند.

ضرب المثل "دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن" پیش از پیدایش آن، درباره ی انسان نبوده و کاربردی برای او  نداشته است، بلکه به جای واژه ی کسی در این اصطلاح، واژه ی گربه قرار داشته است. یعنی این دست و پای گربه بوده است که توسط افرادی بی انصاف و حیوان آزار در پوست گردو نهاده می شده است.
سابقن افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی می کرد و چاره ی کارش را نمی توانستند بکنند، قیر را ذوب کرده در پوست گردو می ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می بردند و سپس او را سُر می دادند.
بیچاره گربه در این حال، هم به زحمت راه می رفت و هم چون حالا دیگر صدای پایش را همه ی اهل خانه می شنیدند، از انجام دزدی باز می ماند.

دست کسی را توی حنا گذاشتن

این ضرب المثل را در باره ی کسی به کار می برند که وسط کاری تنها گذاشته شده باشد یا در

وضعیتی قرار گرفته باشد که هیچ کاری از او بر نیاید.این ضرب المثل برای رفیق نیمه راه بکار می

رود،رفیقی که از وسط راه باز می گردد و دوست را تنها می گذارد.

در گذشته که وسایل آرایش و زیبایی به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای جلوگیری از سردرد استفاده می کردند.
برای این کار، مردان و زنان به گرمابه می رفتند و در شاه نشین آن، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن جا دور هم می نشستند، می رفتند. حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین می نشستند و دلاک حمام نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا می بست و سپس "دست و پایشان را توی حنا می گذاشت".
شخص حنا بسته ناگزیر بود که ساعت ها در آن گوشه ی حمام از جای خود تکان نخورد تا رنگ، خودش را بگیرد و دست و پایشان خوب حنایی شود. در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب گفت و گو را باز می کردند و از هر دری سخن می گفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با نوشیدنی های خنک کننده ( که به آن ها "تبرید" می گفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت پذیرایی می کرد و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنی ها را بر دهان آنان می گذاشت تا بنوشند و کمبود آب بدنشان را که در این مدت بر اثر شدت حرارت حمام به صورت عرق بر سر و صورتشان جاری بود جبران کنند.
این حالت که در آن شحص حنا
بسته قادر به انجام هیچ کاری نبوده است بعدها رفته رفته از چهاردیواری حمام بیرون آمد و در دهان مردم به صورت ضرب المثل در آمد.

خياط در كوزه افتاد

زمانی كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيشتر درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد"

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود .

وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند .
یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت .
هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد .
کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت امروزسه نفر تو کوزه افتادند .
روزها گذشت و خیاط هم مرد .
یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت .
ازهمسایگان
پرسید : خیاط کجاست ؟
همسایه به او گفت : ‌خیاط هم در کوزه افتاد...

حرفش را به کرسی نشاند

هرگاه کسی در اثبات نظر خود پای فشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل

نماید، می گویند :"سرانجام حرفش را به کرسی نشاند"

در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل می

شد و قباله عقد را می نوشتند.بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز

مراسم عروسی را تدارک می دیدند و عروس را بزک کرده وبدلیل نبودن مبل و صندلی در گذشته

بر کرسی می نشاندند و در معرض دید و تماشای همگان قرارمی دادند.

عروس هنگامی بر کرسی می نشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد

واقع می شود و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات

خانواده عروس بود.

لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح اندک

اندک دامنه ی معنایی گسترده تری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت.


حاجی حاجی مکه

این اصطلاح هنگامی که دوست و آشنایی پس از مدت زمان طولانی به دیدن دوستان و

بستگانش بیاید و یا کسی که پول یا چیزی را که وام گرفته است بر نگرداند،به کار می رود.
 
بیشتر حاجیان پس از بازگشت از سفر حج به دلیل مسیر طولانی که ناگزیر بودند با وجود خطرات

زیاد مانند گردبادهای سخت و دستبرد راهزنان و.. با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحرا های

سوزان و بیابان های بی آب و علف بگذرند و سفرشان ۴ تا ۶ ماه به درازا میکشید شاید یک بار در

عمرشان به مسافرت طولانی میرفتند.
و بدلیل مشکلات یاد شده از مسافرت دوباره به عربستان و زیارت کعبه نیز چشم پوشی می

کردند و امکان دیدار دوباره با حاجیان سفر قبلی امری بسیار نادر بود.

از این رو حاجیان ایرانی که از گوشه و کنار کشور پهناور ایران که در مکه با یکدیگر آشنا میشدند،

چون امکان دیداری را در خود ایران نداشتند، پس از پایان مراسم حج و هنگامی که آهنگ بازگشت

به ایران و زادگاه خود را می کردند، گاه به شوخی و گاه به جد به یکدیگر می گفتند : « حاجی

حاجی مکه »، یعنی دیگر امکاندیداری میان ما به دست نمی آید مگر آن که دست تقدیر و

سرنوشت دوباره ما را عازم سفر حج کند و ما بتوانیم دوباره یکدیگر را در مکه ببینیم.

چيزي‌ كه‌ عوض‌ دارد، گله‌ ندارد

انسان بايد نتيجه‌ كارش‌ را هم‌ تحمل‌ كند،زمانی که وضع حاصل پی آمد طبیعی کاری

باشد مي‌گويند:"چيزي‌ كه‌ عوض‌ دارد، گله‌ ندارد"

گویند:شخصی به منزل دوستی رفت . صاحب خانه کاسه ای شیر نزد او نهاد و گفت :

میل فرمایید که ماست ، پنیر ،  روغن و کره از شیر است .

میهمان بخورد و دم نزد و رفت و صاحب خانه را به خانه ی خود دعوت کرد . روز موعد یک "

شاخه مو" نزد وی نهاد و گفت :

میل فرمایید که دوشاب ، حلوا ، شیره ، کشمش و غیره از همین عمل می آید !

چو فردا شود فکر فردا کنیم

وقتی که تمایلات و هوس های نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی به دنبال لذایذ آنی و فانی می رود و آینده را به کلی فراموش می کند .
برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مآل اندیشی و تامین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می دهد : « دم غنیمت است ، چو فردا شود فکر فردا کنیم . »

 
پیداست که مصراع بالا از داستان نامدار ایران حکیم نظامی گنجوی است ولی چون واقعه تاریخی

جالب و آموزنده ای آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده می شود .

جمال الدین ابو اسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به علت ضعف دولت مغول و

امرای چوپانی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به

سلطنت نشست . ابواسحاق پادشاهی خوش خلق و پاکیزه سیرت بوده اما همواره به عیش و

عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهی را وقعی نمی نهاده است .

حکایت کنند در سال 754 هجری محمد مظفر از یزد لشکر کشید و به قصد ابواسحاق به شیراز

آمد . شاه ابواسحاق به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند که : « اینک

خصم رسید » تغافل می کرد تا حدی که گفت : « هر کس از این نوع سخن در مجلس من بگوید

او را سیاست کنم » به همین جهت هیچ کس جرئت نمی کرد خبر دشمن به او دهد تا اینکه

مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند . موقع باریک و حساس بود ناگزیر به

شیخ امین الدوله جهرمی ندیم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزدیک

دید از شاه خواست که بر بام قصر رویم زیرا تماشای بهار و تفرج ازهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیزد و انبساط آورد !

خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام کوشک برد . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر

موج می زند . پرسید که : « این چه آشوب است ؟ » گفتند : « صدای کوس محمد مظفر است »

فرمود که : « این مردک گرانجان ستیزه روی هنوز اینجاست ؟ » و یا به روایت دیگر تبسمی کرد و

گفت : « عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور

می گرداند ! » این بیت از اسکندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد :

همان به که امشب تماشا کنیم         چو فردا شود فکر فردا کنیم


حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق

متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی به سال 757 هجری در

اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک

به کسان و بستگاه امیرحاج ضراب که از سادات و اسخیای شیراز بود و بدون علت و سبب به

فرمان شاه ابواسحاق کشته شده بود سپردند که به انتقام خون پدر او را بکشند .

چوب توی آستین کردن

چوب توی آستین کردن،برای تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند.

زمان قاجار یکی از انواع تنبیه خلاف کاران چوب درآستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون

این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم

نشدنی را به موازات دستهای محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج

می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند

دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آنها را خم کند.

پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه میداشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و

چندش آور بر سر و صورتش بنشینندو او نتواند آن ها را از خود براند.

دست های محکوم به دلیل بیحرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و

حملات پشه ها و مگس هابر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که

دیری نمیگذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.


چشم روشنی

چشم روشنی کنایه از تبزیک و تهنیت و یا هدیه ای است که به هنگام تولد فرزند یایافتن شغل و

منصب و مانند آن به کسی می گویند یا می دهند)

علت مربوط ساختن اصطلاح چشم روشنی با مبارک باد و هدایا یی که از دوست می رسد، داستان زیر است:
 
یوسف وقتی «عزیز» مصر شد و در زمان قحطی فرزندان یعقوب نزد یوسف شتافتند و بدون آنکه

برادر خود را بشناسند از آذوقه خواستند. یوسف که برادران خود را شناخته بود به آن ها گندم و

آذوقه یبسیار داد، پیش از روانه ساختن آنان به کنعان، پیراهنی از خود را به برادران داد تا آن را

روی چهره ی یعقوب که بینایی خود را در دوری از یوسف از دست داده بود بیندازند تا او، هم

مژده ی زنده و تندرست بودن پسرش یوسف را باور کند و هم چشمانش دوباره بینا و روشن شود.

برادران نیز بدین ترتیب عمل کردند وپیراهن یوسف که بر چهره ی یعقوب انداخته بودند بینایی را

به او بازگردانید وچشمش روشن شد.

بر پایه این داستان است که دیگر رسیدن هر تهنیت و مبارک باد و یا هدیه ای را چشم روشنی خوانده اند.


ریشه ضرب المثل های فارسی

۱). آب از سرچشمه گل آلود است

۲). آب پاکی را روی دستش ریخت

۳). آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب

۴). آبشان از یک جوی نمی گذرد

۵). آب زیر کاه

۶). آفتابی شدن

۷). آتش بیار معرکه

۸). آستين نو بخور پلو

۹). آش شله قلمکار

۱۰). آش نخورده و دهان سوخته

۱۱). از اين ستون به آن ستون فرج است

 ۱۲). از کوره در رفتن

۱۳). از کیسه ی خلیفه بخشیدن

۱۴). اگر دندان دارد برای خوردن می آید

۱۵).  کینه شتری

۱۶). انگار از دماغ فیل افتاده

۱۷).این شتری است که در خانه همه کس می خوابد

۱۸). ایراد بنی اسرائیلی

۱۹). باد آورده را باد برد

۲۰). بادنجان دور قاب چین

۲۱). بشنو و باور مكن

۲۲). بند را آب دادن

۲۳). پته اش روی آب افتاد

۲۴). تعارف شاه عبدالعظیمی

۲۵). جور کسی را کشیدن

۲۶). جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود

۲۷). چشم روشنی

۲۸). چوب توی آستین کردن

۲۹). چو فردا شود فکر فردا کنیم

۳۰). چيزي‌ كه‌ عوض‌ دارد، گله‌ ندارد

۳۱). حاجی حاجی مکه

۳۲). حرفش را به کرسی نشاند

۳۳). من ندیم توام نه ندیم بادمجان

۳۴). خياط در كوزه افتاد

۳۵). دست کسی را توی حنا گذاشتن

۳۶). دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن

۳۷). دعوا سر لحاف ملا بود

۳۸). دنبال نخود سیاه فرستادن

۳۹). دو قورت و نيمش باقي مانده

۴۰). رطب خورده منع رطب چون کند؟

۴۱). زیر کاسه نیم کاسه ای است

۴۲). سبیل کسی را چرب کردن

۴۳). شاه می بخشد، وزیر نمی بخشد

۴۴). شتر دیدی ، ندیدی

۴۵). علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد

۴۶). فوت کوزه گری

۴۷). قمپز در کردن

۴۸). کفگیر به ته دیگ خورده

۴۹). کلاه سرش گذاشتند

۵۰). کلاهش پس معرکه است

جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود

به‌ كسي‌ كه‌ به‌ فكر آينده‌اش‌ نيست و دچار مشكل‌ مي‌شود مي‌گويند: "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود؟"  
 
ریشه این ضرب المثل در حکایت معروف گنجشک و مورچه است.
مورچه ای در فصل بهار و تابستان دانه‌ ها‌ را‌ به‌ لانه‌اش‌ مي‌برد و انبار مي‌كرد تا در روزهاي‌ سرد و سخت‌ زمستان‌ بي‌غذا نماند.
گنجشک که کار کردن زیاد مورچه را میدید،به مورچه گفت:حیف این وقت خوش نیست، چرا اینقدر کار میکنی؟
مورچه گفت:بازي‌ و خورد و خواب‌ هم‌ اندازه‌اي‌ دارد. باید كمي‌ هم‌ به‌ فكر فردا و فصل‌ زمستان‌ بود. مثل‌ من‌ كمي‌ دانه‌ انبار كن‌ كه‌ هنگام‌ برف‌ و باران‌ و سردي‌ هوا گرسنه‌ نماني.
گنجشك‌ گفت:هواي‌ به‌ اين‌ خوبي‌ را رها كنم‌ و به‌ فكر انبار كردن‌ آذوقه‌ باشم؟ امروز كه‌ خوردني‌ و نوشيدني‌ هست، در فصل‌ زمستان‌ هم‌ حتماً براي‌ خوردن‌ چيزي‌ پيدا خواهم‌ كرد.
روزها، هفته‌ها و ماه‌ها پشت‌سر هم‌ رفتند تا اينكه زمستان‌ سرد از راه‌ رسيد.
برف‌ باريد و همه‌جا را سفيدپوش‌ كرد. ديگر نه‌ گياه‌ و سبزه‌اي‌ روي‌ زمين‌ ماند و نه‌ ميوه‌اي‌ روي‌ شاخه‌ي‌ درختي‌ پيدا شد. گنجشك‌ كمي‌ اين‌طرف‌ رفت، كمي‌ آن‌طرف‌ رفت، اما چيزي‌ براي‌ خوردن‌ پيدا نكرد. پروبالش‌ در آن‌ هواي‌ سرد قدرت‌ پرواز نداشت. نمي‌دانست‌ چه‌كار كند. ياد مورچه افتاد و با خودش‌ گفت:بهتر است‌ پيش‌ دوستم‌ بروم. شايد او كمكي‌ به‌ من‌ كند و دانه‌اي‌ به‌ من‌ بدهد كه‌ بخورم‌ و از گرسنگي‌ نميرم.
با اين‌ فكر گنجشك‌ خودش‌ را به‌ در لانه‌ي‌ مورچه رساند و در زد و حال‌ و روزش‌ را براي‌ مورچه تعريف‌ كرد و گفت: "كمكم‌ كن‌ كه‌ از گرسنگي‌ دارم‌ مي‌ميرم."

مورچه گفت: يادت‌ مي‌آيد كه‌ در تابستان‌ چندبار به‌ تو گفتم‌ به‌ فكر اين‌ روزها هم‌ باش، اما تو گوش‌ نكردي‌ و مي‌بيني‌ كه‌ حالا به‌ چه‌ روزي‌ افتاده‌اي. ببينم‌ وقتي‌ كه‌ "جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ نبود؟"
مورچه وقتی دید گنجشك‌ از بي‌خيالي‌ خودش‌
پشيمان‌ شده، گفت: در هر صورت‌ ما دوتا با هم‌ دوستيم. من‌ هم‌ آنقدر آذوقه‌ انبار كرده‌ام‌ كه‌ بتوانم‌ تو را هم‌ ميهمان‌ كنم...

 

جور کسی را کشیدن

هنگامی که کسی، دیگر از عهده ی انجام باقیمانده ی کاری بر نمی آید و از دیگری خواهش می

کند تا کار او را به پایان برساند و یا برای هنگامی که کسی سختی و ناگواری امری را به جای دیگری تحمل نماید.

خط جور خطی است که پیاله ی شراب در آن جا مالامال و سرریز شده و کم تر کسی از عهده ی

نوشیدن آن بر می آمده است.

بادهنوشانی که جام خود را تا خط جور پر می نمودند ولی از عهده نوشیدن همه ی آن بر نمی

آمدند به دیگری تعارف می کردند تا جور آن ها را بکشند ( بالابکشند) و جام را خالی نموده و

قطره ای از آن باقی نگذارند.(در گذشاه اگر باده نوشی حتا یک قطره از شراب خود را باقی

میگذاشت مورد سرزنش و تحقیر قرار می گرفت)
امروزه ا
ین اصطلاح برای هر خوراکی و نوشیدنی و هر امر نیمه تمام به کار گرفته می شود.

تعارف شاه عبدالعظیمی

تعارف غیر واقعی را که از دل برنیاید تعارف شاه عبدالعظیمی می نامند.
 
درگذشته،تهرانی های در شب یا روز جمعه به زیارت عبدالعظیم می رفتند و بخاطر نزدیکی راه

همان روز دوباره به تهران برمی گشتند.

با این حال اهالی شهر ری که کاملا مطمئن بودند که زایر تهرانی حتما به تهران برمی گردد او را

دعوت به ماندن می کردند و به «حضرت شاه عبداعظیم» قسم می دادند که شب را نزد آنان به

سر ببرد.
بدین ترتیب عبارت شاه عبداعظیمی رفته رفته به صورت اصطلاح درآمد و تبدیل به ضرب المثل

شد.

پته اش روی آب افتاد

پته اش روی اب افتاد را برای کسی به کار می برند که رازش فاش و مشتش باز شده است.

درگذشته در فلات کم آب ایران مردم سد کوچکی از جنس چوب کهآن را که « پته » می نامیدند

در درون جوی قرار می دادند و آب را به درون آبانبارها می راندند.تا به مصارف روزانه برسد.

زمان کم آبی برخی افراد خارج از نوبت خود،شب هنگام بانهادن پته ای بر سر راه آب، مسیر آن را

عوض کرده و آب می بردند. فشار آب گاهی موجب می گردید تا پته از جای خود کنده شده و

روی آب بیفتد و پته را آب ببرد و با دیده شدن آن در جاهای دیگر متوجه آبدزدی آنان می شدند،و

راز ایشان فاش شده و آبرویشان می رفت.


بند را آب دادن

زمانی شخصی رازی را با وجود همه ی تاکیداتی که برای پنهان نگاه داشتن آن شده از سر بی

دقتی فاش کند،اصطلاحا می گویند:" فلانی بند را آب داد "

درگذشته کشاورزان با چوب و سنگ بر روی نهرها و رودخانه های کوچک آب بند می ساختند تا

آب آنها به درون کانال هایی که ساخته بودند هدایت شود و زمین های خود راآبیاری نمایند.

آب بند ها را مقاوم میساختند،در صورتی که  آب بند مقاومت لازم را نداشت و بند را آب می برد و

جهت آب به سوی کانال هایی که برای آبیاری ساخته شده بودند برنمی گشت و مزارع بر اثر بی

آبی آسیب میدید. در چنین حالتی کشاورزان برای نشان دادن ناراحتی خود از بی دقتی و بی

احتیاطی که در ساختن بند به کار برده شده بود اصطلاحا می گفتند: بند را آب دادند ، یعنی بند را

به دست آب دادند.

 

بشنو و باور مكن

هنگامی شخصی‌ حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ،در جواب این افراد می گویند "بشنو و باور مكن"

شخصی خسیسی که خود را زرنگ می دانست ، تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش خریده و شيشه ها را درون صندوقي گذاشت.
چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت در بين راه به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد.
باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس که خيلي گرسنه بود كمي فكر كرد و به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
زمانبی که بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چست؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين  است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت
به زمين خورد ، بعد به مرد خسيس رو كرد و گفت  اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، "بشنو و باور مكن"


بادنجان دور قاب چین

بادنجان دور قاب چین، کنایه از افراد متملق و چاپلوس است.

در دوران ناصرالدین شاه، بزرگان و رجال سیاسی برای نشان دادن مراتب اخلاص و چاکری خود

به پادشاه، به آشپزخانه ی شاهنشاهی می رفتند و چهار زانو برزمین می نشستند و مانند

خدمه های آشپزخانه مشغول پوست کندن بادنجان می شدند،یا آن که بادنجان ها را پس از پخته

شدن در دور و اطراف قاب های آش و خورش می چیدند.

این رجال سیاسی حساب کار را طوری داشتند که شاه حتماْ بتواند آنان را هنگام سرزدن به

چادرها در حال بادنجان دور قاب چیدن ببیند و در این کار دقت و سلیقه ی بسیار به کار می بردند.

تا شادی خاطر شاه فراهم آید!

باد آورده را باد برد

زمانی که زحمتی برای بدست آوردن چیزی کشیده نشود و مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید دستخوش باد حوادث شود و خود به خود از دست رود.می گویند:" باد آورده را باد برد "

خسروپرویز که عامل اصلی منقرص شدن سلسله ی ساسانی و شکست ایرانیان در زمانیزدگرد سوم در برابر تازیان بود، عاشق بی قرار زن و زر و دوست دار خواستهو تجمل و خوش گذرانی بود و در دوره ی سلطنت خود به گفته ی صاحب کتاب "حبیب السیر " تعداد صد گنج و به عقیده ی دیگر تاریخ نویسان هفت گنج تدارکدید که به " هفت خم خسروی " شهرت دارد و فردوسی نیز در شاهنامه از آن یادمی کند.
 
یکی از این گنج های هفتگانه ی خسرو پرویز "  «هنگامی که ایرانیان در زمان خسرو پرویز شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند، رومیان درصدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتی نهادند، اما بادی مخالف وزید و کشتی ها را به جانب ایرانیان راند.  و به " گنج باد آورده " موسوم شد. ».
 
این گنج
باد آورده از خزانه ی خسرو پرویز در سال ۶۲۸ میلادی توسط " هرقل "  به غارت رفت و از آن تاریخ، عبارت " باد آورده را باد برد " به ضرب المثل تیدیل شد...

ایراد بنی اسرائیلی

ایرادهای بدون دلیل که مبتنی بر دلایل غیر موجه باشد را ایراد بنی اسرائیلی گوییند.
 
س از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و بنی اسرائیل  به قبول دین و آیین جدید دعوت کرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می خواستند. حضرت موسی هم هر آنچه آنها مطالبه می کردند به قدرت خداوندی انجام می داد. ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت که مجدداً ایراد دیگری بر دین جدید وارد می کردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسرائیل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید؛ ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذیب برآمدند و گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فـرمـان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می برند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.
دیری نپایید که در میان قوم بنی اسرائیل قتلی اتفاق افتاده، هویت قاتل لوث شده بود. از موسی خواستند که قاتل اصلی را پیدا کند. حضرت موسی گفت: «خدای تعالی می فرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر جسد مقتول بزنید، مقتول به زبان می آید و قاتل را معرفی می کند.»

بنی اسرائیل گفتند: «از خدا سؤال کن که چه نوع گاوی را بکشیم؟» ندا آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، مجدداً در مقام ایراد و اعتراض برآمدند که این نام و نشانی کافی نیست و خدای تو باید مشخصات دیگری از گاو موصوف بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی به منظور کشاورزی استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.
بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به قیمت گزافی خریداری کرده، ذبح نمودند و بالاخره
به طریقی که در بالا اشاره شد، هویت قاتل را کشف کردند.
این ایرادات عجیب و غریب قوم بنی اسرائیل ریشه تاریخی ضرب المثل «ایراد بنی اسرائیلی» است.

این شتری است که در خانه همه کس می خوابد

مرگ برای همه است و بیشتر برای تسلیت و همدری به کار می رود تا مصیبت دیدگان را موجب دلگرمی و دلجویی باشد.

سه روز قبل از عید قربان یک شتر ماده را در حالی که به انواع گلهای رنگارنگ و حتی سبزی و برگهای درختان زینت داده بودند و جمعیت بسیاری از هر طبقه و صنف دنبال او می افتادند؛ در شهر میگرداندند و برای او طبل و نقاره و شیپور می زدند و سخنان دینی و اشعار مذهبی می خواندند. این شتر از هر جا و هر کوی و برزن که میگذشت مردم دور او جمع میشدند و پشم حیوان را عوام الناس - بویژه زنان آرزومند - مایه اقبال و رفع نکبت و وبال دانسته، به عنوان تیمن و تبرک از بدنش می کندند و از اجزا تعویذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار می دادند.

این جریان و آداب و رسوم که ریاست آن به عهده شخص معینی بود و مباشرین این کار القاب خاصی داشتند؛ مدت سه روز بطول می انجامید و در این مدت شتر گردانی به در خانه هر یک از اعیان و اشراف شهر که میرسیدند شتر را به زانو در می آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصیتش چیز قابل توجهی نقداً یا جنساً میگرفتند و از آنجا می گذشتند. روز سوم که روز عید قربان بود، این حیوان زبان بسته را به طرز جانگدازی نحر می کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور میشد، و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطراف می نگریست که تمام اعضای بدنش پاره پاره شده، گوشتهایش به یغما می رفته است.
اصل ضرب المثل شد: شتر را در منزل فلانی خوابانده اند. یعنی: غائله را به گردن او انداخته اند.
ضرب المثل بعد از مرور زمان رفته رفته بصورت و اشکال مختلفه در آمد و هر دسته و جمعیتی به یک شکل از آن استفاده و استناد می کنند که از همه مهمتر و مشهورتر همان ضرب المثل عنوان این مقاله است که ناظر بر شرنگ مرگ و میر می باشد. که به هر حال باید چشید و از غرور و خودخواهی و زیاده طلبی که چون جهاز رنگارنگ شتر قربانی دیرپا نیست، بلکه فریبنده و زودگذر است؛ باید چشم
پوشید و برای آرامش خاطر و رضای ندای وجدان، به دستگیری نیازمندان پرداخت و بر قلوب جریحه دار دلسوختگان مرحم نهاد

انگار از دماغ فیل افتاده

انگار از دماغ فیل افتاده ،در باره ی افراد بسیار از خود راضی و کسانی به کار برده می شود که

خود را منحصر به فرد و خاص می دانند.

زمانی که کشتی حضرت نوح مدت شش ماه بر روی دریا در حرکت بود سطح و هوای کشتی از

سرگین و پلیدی مردمو فضولات حیواناتی که در کشتی بودند بسیار متعفن شد . ساکنان

کشتی به ستوه آمده و نزد نوح رفتند و نزد او شکوه و گلایه کردند.

بعد از مناجات نوح به درگاه خداوند، امر آمد و نوح بر پشت فیل دست فرود آورد.چون نوح به این

فرمان عمل نمود، خوکی از بینی فیل بیرون افتاد و همه یپلیدی ها را خوردن گرفت و سفینه پاک

گشت.

اگر دندان دارد برای خوردن می آید

هنگامی کسی برای بدست آوردن مقام و جایگاهی تظاهر به کمک و دلسوزی کند ولی در باطن

به دنبال منافع خویش باشد،اصطلاحا می گویند:"اگر دندان دارد برای خوردن می آید"

 

بهبول را گفتند:شخصی ادعای پیامبری کرده است.

بهلول گفت:آیا دندان دارد؟

گفتند:آری

بهلول گفت:پس برای خوردن می آید!

از کیسه ی خلیفه بخشیدن-

وقتی کسی از کیسه دیگری ببخشد و از مال و دارایی دیگری بذل و بخشش کند، این اصطلاح را در باره ی او به کار می برند و می گویند:"فلانی از کیسه خلیفه می بخشد"

عبد الملک بن صالح ازامرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درک کرد . مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حکومت بر کنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبد الملک از آنان چیزی بخواهد ، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملک مانع از آن بود که از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر بر مکی و زیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد، پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقأ در آن شب جعفر بر مکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بینظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت:" عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد." از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملک داشت که غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.

در این موقع به گمان آنکه این همان عبد الملک است نه عبد الملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبد الملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که" میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند." جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملک پنهان دارند ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود . حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملک چون پریشان حالی جعفر بدید بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است با کمال خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را بر چینند و حضار مجلس- بجز اسحق موصلی- همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملک بوسه زد عرض کرد:" از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم." عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت :" ای ابو الفضل ، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد ، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفأ اختصاصی به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانأ نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده ، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم."
جعفر بدون تأمل جواب داد:" قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟"
عبدالملک صالح گفت:" اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید. برای ادامه زندگی باید فکری بکنم زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام."
جعفر بر مکی که طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد:" مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟"
عبد الملک گفت: " هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است."

جعفر با بی صبری جواب داد:" نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر بر مکی و از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم. "

عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت:" راستش این است که پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسوا اکرم (ص) به سر برم."
جعفر گفت :" از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی."
عبد الملک سر به زیر افکند و گفت:" از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم."

جعفر دست از وی بر نداشت و گفت:" از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری . محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استد عا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار." عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوأ صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :" ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در محل ذات السلاسل �نزدیک مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بکنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام . آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دا مادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود."

جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد:" از هم اکنون بشارت می دهم که: خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دختر ش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد."
دیر زمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش ما لامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
بامدادن جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت:" از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری."

جعفر گفت:" آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم."
هارون الرشید که نسبت به عبد الملک بی مهر بود با حالت غضب گفت:" این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعأ توقع نابجایی داشت ، اینطور نیست؟"

جعفر با خونسردی جواب داد :" اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود." آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت:" از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جدأ از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید. "

جعفر برمیکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که:" ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیر مرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دام قرضهایش را بپردازند."
هارون الرشید به شوخی گفت:" قطعا از کیسه خودت!"
جعفر با لبخند جواب داد :" از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند." هارون الرشید که جعفر بر مکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت: " چون عبد الملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم." هارون الرشید مجدأ به زبان شوخی و مطایبه گفت:" این مبلغ را حتمأ از کیسه شخصی بخشیدی!" جعفر جواب داد:" چون از وثوق و اعتماد کامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم."
هارون الرشید لبخندی زد و گفت:" این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!"

جعفر عرض کرد:" امیر المؤمنین بهتر می دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند . آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیر المرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است."

هارون به خود آمد و گفت:" راست گفتی، اتفاقا عبد الملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی."

جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تأمل عرض کرد:" ضمنأ از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم."
هارون گفت:" با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعأ آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی!؟"

جعفر برمکی رندانه جواب داد:" اتفاقأ بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم. "

هارون گفت:" ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقلیل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار."

برگرفته از:کتاب داستان های امثال

از کوره در رفتن

در باره ی کسانی که به طور غیر طبیعی و سریع خشمگین شده و با حالتی غیر عادی رفتار می کنند .

وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن  روشن می شود،

لازم است که درجه ی حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود،

زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی

منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود، یعنی " از کوره در می رود ".

از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین شده و  از کوره ی اعتدال

خارج شده با از کوره در رفتن آهن ِ ناگهان گداخته شده تشابه دارد، از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود .

از اين ستون به آن ستون فرج است

هنگامی كه فردي نااميد است و او را دلداري مي دهند كه در اندك فرصتي مشكل رفع و گشايش در كار می شود.

مردي برای اولین بار به شهری مسافرت کرد.همان شب فردي به قتل ميرسد . نگهبانان مرد

غريب را نزديك محل قتل دستگير مي كنند . و او را نزد قاضي مي برند . و چون مرد ناشناس نتوانست بي گناهي خود را ثابت كند ،‌ قاضي دستور اعدام صادر كرد.
فردا مرد مسافر را به يك ستون بستند تا اعدام كنند . مرد هرچه گفت كه بي گناه است و بعدا از

اين كار پشيمان خواهند شد ، جلاد گفت من بايد دستور را اجرا كنم .
جلاد  آخرين خواسته مسافر را پرسید .
 مرد كه ديد مرگ نزديك است گفت : مرا به آن يكي ستون ببنديد و اعدام كنيد .
جلاد فكركرد كه مرد قصد فرار دارد و اين يك بهانه است و به او گفت اين چه خواهش مسخره اي است !
مسافر گفت : رسم اين است كه آخرين خواهش يك محكوم به اعدام اگر ضرري براي كسي نداشته باشد اجرا شود .
جلاد دست او را با احتياط باز كرد و به ستون بعدي بست .
در همين هنگام حاكم و سوارانش از آنجا گذشتند و ديدند عده اي از مردم دور ميدان جمع شدند ، علت را پرسيدند گفتند مردي را به دار مي زنند . حاكم پرسيد : چه كسي را ؟ 
جلاد جلو آمد و حكم قاضي را نشان داد .
حاكم گفت : مگر دستور جديد قاضي به شما نرسيده است ؟‌
جلاد گفت : آخرين دستور همين است .

حاكم گفت : اين مرد بي گناه است ، او را آزاد كنيد . قاتل اصلي ديشب به كاخ من آمد و گفت

وقتي خبر اعدام اين مرد را شنيده ،‌ ناراحت شده كه خون اين مرد هم به گردن او بيافتد و بااينكه ميترسيده خودش را معرفي كرد . من هم او را نزد قاصي فرستادم و سفارش كردم كه مجازاتش را تخفيف دهد .
مرد مسافر را آزاد كردند و او گفت : اگر مرا از آن ستون
به اين ستون نمي بستيد تا حالا ‌مرا اعدام

كرده بوديد .این است که میگویند: اگر خدا بخواهد از اين ستون به آن ستون فرج است .

 

آش نخورده و دهان سوخته

زمانی كسي‌ را متهم به اشتباه و گناهي كنند ولي آن شخص اشتباهی نكرده باشد،گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته

در زمان‌هاي‌ گذشته، مردي در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب وليكن كمي خجالتي بود.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرد.قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت 

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر که زن كدبانویی بود و دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را  آب مي انداخت.خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.

همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد

پسرك خجالتی  فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است...  
از آن‌
پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد  ، گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته!


آش شله قلمکار

هر عمل و اقدامي که در ترکيب آن توجه نشود، و آغاز و پايان آن معلوم باشد ، به آش شله

قلمکار تشبيه و تمثيل مي شود .

در طبخ آش از سبزیجات معطر و مخصوص آش نظیر:تره، جعفری، گشنیز، اسفناج و حبوبات نظیر

نخود، لوبیا، عدس، برنج، پیاز و همچنین گوشت سردست بی استخوان، زردچوبه و روغن و..

استفاده می‌شد .
این آش به دستور ناصرالدین شاه و نذر وی همراه با آداب و تشریفات ویژه‌ای سالی یکبار  پخته و

میان مردم و درباریان پخش می‌شد و کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و

وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. و هر کس به فرا

خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش

ترکیب نامتناسب و از مواد بسیار تشکیل شده بود، هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد  را

به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

آستين نو بخور پلو

آستين نو بخور پلو ،هنگامی که بر روی ظاهر افراد قضاوت شود بکار می رود...

روزي ملا نصرالدين با لباس كهنه اي که به تن داشت به يك مهماني رفت . صاحبخانه با داد و

فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني برگشت.
اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت  و او را در محلي خوب نشاند و

برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .            

ملا  از اين رفتار خنده اش گرفت  و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه

لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر

من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..

آتش بیار معرکه

آتش بیار معرکه ،برای کسی به کار می برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره ی میان چند

تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاهداشتن آتش اختلاف در میان آنان است.

دو ساز ضرب و دف ازچوب وپوست تشکیل شده است. پوست این دو ساز در بهار و تابستان

خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط می

گردد.در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا

صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه بر عهده ی دایره نم کن بود که ظرف

آبی جلوی خود قرار می داد و ضرب و دف رانم می داد و تازه نگاه می داشت. در پائیز و زمستان

همین شخص که حالا آتشبیار نامیده می شد پوست های مرطوب شده را روی منقل آتش می

گرفت و با حرارتدادن خشک می کرد.

این شخص که از موسیقی چیزی نمی دانست نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز

و خوانندگی آشنایی داشت، اماوجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار می کشید

دستگاه طرب می خوابید وبساط معرکه و شادی مردم برچیده می شد.

دستگاه موسیقی و طرب در گذشته از نظر مذهبی بیشتر از امروز موردبی اعتنایی بود و گناه

اصلی وجود آن را آتش بیار می دانستند و بر این باوربودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند

دستگاه موسیقی و عیش نیز خود بهخود از کار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی گردد.

افراد سخن چین وفتنه انگیز که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، با بدگویی کردن و ایجاد شبه

آتش اختلافات را دامن می زنند آن ها را به آتش بیار معرکه تشبیه می کنند.

آفتابی شدن

آفتابی شدن را برای کسی به کار می برند که پس از مدتی دراز از محل خود خارج شده و خود را

نشان دهد.

کم آبی و نیز وضعیت کوهستانی و شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران موجب آنگردید که

ایرانیان با حفر قنات ها واستفاده از آب های زیر زمینی بخش بزرگی از بیابان های بی آب و علف

کشور رابه مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند.

در آن هنگام که آب قنات به مظهر قنات می رسید و اززمین خارج می شد می گفتند که آب

آفتابی شده است، یعنی از تاریکی خارج شده و به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت

اکنون  برای کسانی که پس از مدت ها از انزوا خارج شده و خود را نشان می دهند به کار می رود.

آب زیر کاه

آب زیر کاه در باره ی کسی به کار می رود که در لباس دوستی و خیر خواهی برای دستیابی به

اهداف خود، پایه مکر و عذر و حیله بنا می کند و دیگران را فریب می دهد و به آنان خیانت می کند.

درگذشته برخی از قبایل که به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مکر و حیله یارای مبارزه و

مقابله با دشمن را در مسیر حرکت دشمن که از میان مزارع و کشتزارها می گذشت باتلاق

هایی پر از آب حفر میکردند و روی آن را  طبیعی با کاه و علف می پوشانند تا دشمن هنگام عبور

از این مناطق درآن ها افتاده و غرق شود. بدین ترتیب پیشتازان سپاه دشمن و سوارکاران آن

هادر این باتلاق های سرپوشیده فرو می رفتند و با کند شدن پیشروی آنان این فرصت برای

مدافعان آن منطقه فراهم می آمد تا سپاه خود را آماده و تجهیز نمایند.

آبشان از یک جوی نمی گذرد

آبشان از یک جوی نمی رود ،هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری توافق و سازگاری وجود

نداشته باشداز این عبارت برای نشان دادن رابطه ی آنان استفاده می شود.

در گذشته آب گیری و آب یاری مزارع و باغات جنبه حیاتی داشت این وضعیت بسیار شدیدتر بود و

هنگامی که نوبت آب می شد و آب در جوی ها راه می افتاد هر کس کوشش می کردپیش از آن

که جریان آب قطع شود زودتر آب خود را بگیرد و این عجله و شتابزدگی و عدم رعایت نوبت و حق

تقدم دیگران موجب می شد که کشاورزان هنگام آب گیری گاه با داس و بیل و چوب به جان

یکدیگر می افتادند و یکدیگر را زخمی و حتا به قتل میرساندند. بنابراین و برای جلوگیری از پیش

آمدن چنین مشاجراتی بود که هرکس کوشش می کرد آب مورد نیاز خود را از جویی برندارد که

آنانی که با او مشاجره دارند از آن بر می دارند و از این رو است که اکنون ضرب المثل "آبشان از

یک جوی نمی گذرد " را در مورد کسانی به کار می برند که بر سرموضوعی با یکدیگر نمی

سازند و با هم مشاجره دارند.

آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب

آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه صد نی" یا "آب که از سر گذشت

چه یک وجب چه صد وجب" کنایه از زمانی است که کار خراب می شود و آنچه که نبايد بشود

شد ديگر زياد و کمش فرقي نمي کند.

در زمانهای گذشته در جیحون سرمای سختی بود ، گاوچرانی هم در همین ایام ، گاومیشهای

خود را از رود جیحون می گذراند که به دلیل طغیان اب در روزهای قبل به عمق رود افزوده شده

بود ، گاوچران چون یک یک گاومیشهای خود از آب گذراند به سالار گاومیش خود رسید چون

خواست او را ز جیحون بگذراند به داخل آب رفت و چون آب از سرش بیشتر شد به را ه خود در

عمق پاینتر رود ادامه داد شخصی به او گفت:  ای مرد آب که از سر گذشت چرا به راهت ادامه دادی؟
گاوچران گفت:
در فصل سرما ، اب که از سر گذشت در جیحون چه به سری چه
به وجبی چه به نیزه ای چو به زرعی
و امروز شد: اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب

آب پاکی را روی دستش ریخت

زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت

پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان

حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره

آب پاکی روی دستش ریختند».

در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند.
هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است.

موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو

داد تا طهارت شرعی به عمل آید. به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد

در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند. زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از

نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد. با این

توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب

آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از " حرف آخرین

" است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم

اجابت مسئول یکسره و روشن می کند.

آب از سرچشمه گل آلود است،

آب از سرچشمه گل آلود است، مصداق بی کفایتی و تدبیر نادرست شخصی که در رأس آن امور است، سرچشمه می گیرد؛ چرا که تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد، تیرگی به آن نمی گذرد و زلالی و روانی آن حفظ می شود.

ضرب المثل آب از سرچشمه گل آلود است، از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.

●خلفای اموی جمعا ١۴ نفر بوده اند که ازسال ۴١ تا ١٣۶ هجری درسرزمین پهناور اسلامی خلافت کرده اند. در میان ایشانهیچ یک در مقام فضیلت و تقوی همتای خلیفه ی هشتم، عمر بن عبداعزیز، نبودهاست. این خلیفه تعالیم اسلامی را تمام و کمال اجراء می کرده است؛ دورانکوتاه خلافتش توام با عدل و داد بود و بدون تکلف و تجمل زندگی می کرد.

روزی این خلیفه از عربی شامی پرسید : عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چه گونه است ؟

عربشامی با تبسمی رندانه جواب داد : « اذا طابت العین، عذبت الانهار » ،یعنی چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد، در نهرها و جویبارها نیز صاف وزلال خواهد بود.(1)

● میرخواند این سخن را از افلاطون می داند که فرمود: پادشاهمانند جوی بسیار بزرگ آب است که به جوی های کوچک منشعب می شود. پس اگر آنجوی بزرگ شیرین باشد، آب جوی های کوچک را بدان منوال توان یافت و اگر تلخباشد، همچنان.(2)

●فریدالدین عطارنیشابوری این سخن را به عارف عالیقدر ابو علی شقیق بلخی نسبت می دهد کهچون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون ارشید او را بخواند و گفت : مراپندی ده ! شقیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت : تو چشمه ای و عمال جوی ها. اگرچشمه روشن بود، تیرگی جوی ها زیان ندارد، اما اگر چشمه تاریک بود، بهروشنی جوی هیچ امید نبود.

در هر صورت این سخن از هرکس و هر کشوریباشد، ابتدا به زبان عرب در آمده و ار آن جا به زبان فارسی منتقل گردیدهاست. ولی به مصداق " الفضل للمتقدم " باید ریشه ی عبارت بالا را از گفتارافلاطون دانست که بعد ها متاخران آن را به صور و اشکال مختلف در آورده اند.(3)


 

خلاصه زندگینامه و سخنان زیبایی از فیلسوفان مطرح جهان

خوش آمدید.

 

این قسمت زندگینامه تعدادی از فلاسفه بزرگ دنیاست که البته شامل زیباترین سخنان اونا هم

میشه امیدوارم بتونید استفاده کنید . 

اگه مطالب براتون جالب بود با کلیک روی دکمه g+۱ (بالای عکس) بهش رای بدید.  ممنون

 

۱) . هراکلیتوس

۲) .   سقراط

۳) .  افلاطون

۴) .  ارسطو

۵) . ابن سینا                 

۶) .   فارابی                      

۷) .برتراند راسل

۸) . گوته

۹) .فیثاغورس

۱۰) .رنه دکارت

۱۱) .نیچه

۱۲) . ولتر 

۱۳) . سارتر

۱۴) . هانری برگسون

۱۵) . هایدگر

۱۶) . شوپنهاوئر

۱۷) . کانت

۱۸) . بیکن 

۱۹) .تاگور

۲۰) .امام محمد غزالی

دستان دعا كننده

این داستان به اواخر قرن 51بر می گردد.


در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با81بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این

خانواده بزرگ، پدر می بایستی24ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد

تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رویایی را در

سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می

دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه

انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی

می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در

چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به

تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ

رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا

برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های

آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او

به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك

نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده

بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو

حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می كنم.

تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش

را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به

انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی

توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم

آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به

طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار

كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از  45 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاری

ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.

یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده

بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به

تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را

متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" نامیدند.

اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده كردید،‌ اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه رویاهای ما با

حمایت دیگران تحقق می یابند.

کاسه چوبی

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزیدو چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه

تمام خانه را به هم میریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به

تنهایی آنجاغذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بودغذایش را در کاسه چوبی بخورد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـارساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب

بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم،داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی

گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا

بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند .

منوی داستان های متفرقه

                                                         منوی داستان های متفرقه 

                                                داستان های زیبایی هستند امیدوارم لذت ببرید

             اگه داستانی براتون جالب تر بود با کلیک روی دکمه g+۱ (بالای عکس) بهش رای بدید. (ممنونم)                              

۱). فرشته بیکار 

۲). مشکلات زندگی

۳). عشق و زمان

۴). هر گز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم

۵).  آن سوي پنجره

۶). حرکتي ساده، نقشي ابدي

۷). دو مرده

۸). مرد خوشبخت

۹). مرد میلیونر ژاپنی

۱۰). ما همه ۴ زن داریم

۱۱). چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم

۱۲). حکمت خدا

۱۳). زنجیر عشق

۱۴). مادر مهربون

۱۵). پند لقمان

۱۶). هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

۱۷). سلف سرویس

۱۸). تدى دانش آموز باهوش (حقیقی)

۱۹). کشاورز اسکاتلندی(حقیقی)

۲۰). زود قضاوت نکنیم

۲۱). یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت(حقیقی)

۲۲). کاسه چوبی

۲۳). دستان دعا كننده(حقیقی)

۲۴). گنجشك و خدا

۲۵). بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است  

    نظر هم یادتون نره  

 

زندگینامه چهرهای علمی

۱).  پروفسور حسابی

 

 

 

۲).  آلبرت انیشتین 

 

 

 

 

 

طنز ادبی

                                                           طنز ادبی

                                                  منوی طنز های ادبی این وب

                                  طنز های زیبایی هستند امیدوارم لذت ببرید

هر طنزی براتون جالب تر بود با کلیک روی دکمه g+۱ (بالای عکس) بهش رای بدید. (ممنونم)

 

 ۱). پرسشنامه مارسل پروست /پاسخ احمدرضا احمدي 

 ۲). پیر و سلطان محمود

 ۳). کاسه زهر

 ۴). ارشمیدس در حمام

 ۵). تاثیر دعا  

 ۶). معجزه شهر

داستانی حقیقی و جالب

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را

بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد،

روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح

روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع

مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش

صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است

داستان کوتاه و جالب

زود قضاوت نکنیم
 
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی. پزشک با عجله راهی
 
بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم
 
وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد
 
زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو
 
احساس مسئولیت نداری؟
 
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،
 
هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .
پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی
 
آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
 
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم
 
از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک
 
نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام
 
می دهیم به لطف و منت خدا .
 
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )
 
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را
 
شکر! پسر شما نجات پیدا کرد
 
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر
 
شما سؤالی دارید . از پرستار بپرسید
 
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی
 
توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
 
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی
 
مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم  او در مراسم تدفین بود و اکنون که
 
او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.
 
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان
 
میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

داستان حقیقی و جالب

یه داستان حقیقی دیگه برا شما دوستان عزیز

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده

بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به

سمت باتلاق دوید.اونجا . پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد

میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از

کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر

شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم

ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین

بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در

سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد . پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل

......................................................................................................

 

داستان حقیقی و جالب

داستان زیباییست و البته واقعی . حتما بخونید و نظرتون رو بگید

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت

هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین

آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در

ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از

او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود .همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه

هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از

دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. 

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى

سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. 

تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش

دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است. »

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او

تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط

محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد. »

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه

نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد. »

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را

نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى

بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ

معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى

بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش

مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده

بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى

از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا

خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. »

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن

روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و

«عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. 

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم

سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با

وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام . 

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام

کرده و شاگرد سوم شده است .  و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام . 

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که

روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است . 

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت

لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین

و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است .بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى

آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از

خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً

براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس

بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک

شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش

گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم .به خاطر این که باعث شدید من

احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید

که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى

که به من آموختى که می توانم تغییر کنم . من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى،

بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش

سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر

شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

خلیل الله خلیلی

کشتند بشر را که سیاست این است

کردند جهان تبه که حکمت این اسـت

در کســوت خـــیرخواهی نــوع بشـــر

زادند چه فتنه ها که مهارت این است .   خلیل الله خلیلی

.....................................................................................................

 

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

ایرج میرزا

سیاست پیشه مردم حیله سازند
نه مانند من و تو پاک بازند
به هر تغییر شکلی مستعدّند
گهی مشروطه، گاهی مستبدند
در هر لباسند
بنحوی همدگر را می شناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست
به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان گر به چاه افتد در آرند
چو ما از جنس این مردم سواییم
نشان کین و آماج بلائیم
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن یک جو علاقه... 
ایرج میرزا

...................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

مجتبی کاشانی

خانه ام هرجا بود

کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياستها بود

کاش معنای سياست اين بود

که قفس ها را در آن حبس کنيم

تا نفس ها آزاد شوند

کسی از راه قفس نان نخورد

و کبوتر نفروشد به کسی ...     مجتبی کاشانی

........................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

خیام

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی . خیام

...............................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

 

 

مهدی سهیلی

خداگو با خداجو فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

بسا مشرک که خود قرآن بدست است

نداند در حقیقت بت پرست است. مهدی سهیلی

..................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

 

محمد سلمانی

چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم
مرا به حال دگردیسی ام رها سازید
که در شگفت ترین لحظه های تغییرم
اسیر وسوسه ی سفره های تان نشوم
که از سلاله ی مردان چشم و دل سیرم
حریم خواب من آن سوی خواب های شماست
اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم
کمی دقیق تر از هر کسی مرور کنید
مرا که صاحب داوودی از مزامیرم
شما به سوی همان قله ها شتابانید
که من زفتح بلندای شان سرازیرم
مرا به پیروی از عاقلان چه می خوانید
؟!
که من برای خودم مرشدم ، خودم پیرم!! . محمد سلمانی

......................................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او



 

رضا بروسان

تا دست به دامان ریا افتادند

بی وقفه به یاد شهدا افتادند

شوخی ، شوخی به شاخه ها سنگ زدند

جدی جدی پرنده ها افتادند !... رضا بروسان

......................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

 

 

نعمت اللّه ترکانی

این روزهــا فـرشتـــــــه بلا مـیشود هـمه

هـــر نطـفــه ای حلال خطـــا میشـــود همـه

آنکـــــو هـــزار قافلــــه ای زر متـــاع اوســـت

دستــی دراز کـــــرده گـــــدا میـــشود هـمـــه

هر ناروا به مذهب و هر طرح نابکـار

قانون مُلک گـشته روا میـشود هـمه

زهری که قطــره اش جهانرا تباه کند

بهـر عــلاج درد، دوا میشـــــود همـه

زاهد کـه غرق ذکــــر و ثنا گـــویی خلقـت است

انکـــار خــــویش کـــرده، خـــــدا میشود همه

ای یـــار ای عـــزیزتریـــن شعـــر زندگـــی

دیدی که دوست دشمن ما میشود همه .    نعمت اللّه ترکانی

....................................................................................................

پروین اعتصامی

هرکه با پاکدلان صبح و مسایی دارد

دلش از پرتو اسرار صفایی دارد

زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک

 

ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد...

گرگ نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره دور از رمه و عزم چرایی دارد . پروین اعتصامی

...................................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او