ساده ترین جواب

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند

و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که ماه در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که

باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!!!

داستان طنز

براى این که پاهاتون خالى نیست

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها

روشن‌تر شود گفت

بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم

قرمز مى‌شود .

بچه‌ها گفتند: بله

معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟

یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست .

مرد خوش شانس

دو دوست که مدتی بود همدیگر را ندیده بودند به هم دیگر می رسد:

اولی: خوب دوست عزیز بگو ببینم چه کار می کنی؟

دومی: کاری نمی کنم فقط پارسال عروسی کردم.

اولی: خوب، تبریک عرض میکنم.

دومی: تبریک نگو چون زنم از اون آتیش پاره هاست!

اولی: پس خیلی متأسفم.

دومی: زیاد هم متأسف نباش، چون از اون پولداراست...!

اولی: پس بهت تبریک عرض میکنم.

دومی: نه، تبریک نگو، چون همه ی پولهاشو خرج کردیم و تموم شد...!

اولی: پس خیلی برات متأسفم.

دومی: نه، زیاد هم تأسف نداره، چون با مقداری از پولها یک خونه خریدیم!

اولی: آه، پس بهت تبریک عرض می کنم!

دومی: نه تبریک نداره چون خونه آتیش گرفت!

اولی: إ ، پس خیلی متأسفم...

دومی: نه، متأسف نباش چون زن منم تو همون خونه بود...!

پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد

یکی از غذاخوریهای بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت:

مگر شما ننوشتهاید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت،

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست

 

 

BMW

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را

پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی

اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد ولذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب

و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل

گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او

می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس

برای آن که قدرت وسرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠

رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد. از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش

انداخت و گفت، ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای

تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده

بودم. خصوصا اینكه به هشدار من توجهی نكردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو

بیشتر و بیشتر كرده و از دست پلیس فرار كردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی.

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک

افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر كشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!

افسر خندید و گفت: روز خوبی داشته باشید، آقا و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.!!!!

نامه زیرکانه

 نامه زیرکانه

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه

چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم،

چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا

کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی

هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.

Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی

هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy

چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو

برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام

کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز

پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ۱۵ سالمه، و می دونم

چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

با عشق،

پسرت،

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می

خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی

میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

 

راهکار مدیریتی مدیر برای نجات از سقوط بالگرد

مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بال گردی که در صدد نجات آن ها بود ، آویزان بودند . طناب آن

قدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند . کمک خلبان با بلندگوی دستی از آن ها

خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند . البته ، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود .

در این هنگام ، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار

برای کارکنان سخنرانی کند . او گفت : چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری

بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و در مورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و

شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد !

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر ، کارکنان که به وجد آمده بودند

شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

 

 

نیکی ما به ازائی ندارد

بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش

دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی

متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً

احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب

خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و

بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر

با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟ .دختر پاسخ داد:

چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم

قلب از شما سپاسگذاری می کنم

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و

او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه

شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و

بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد

اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به

بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ،

پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد

او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را

بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای

روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است

گنجشك و خدا

روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت.

 فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت: می آید، من

تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه درد هایش را در خود نگه

می دارد و سرانجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت

 و خدا لب به سخن گشود، با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست، 

گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام. تو همان

را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را

گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.

 سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر بزیر انداختند. 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از

كمین مار پرگشودی. 

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: چه بسیار بلاها كه بواسطه محبتم از تو دور

كردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی. اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در

درونش فروریخت، های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد.

دستان دعا كننده

این داستان به اواخر قرن 51بر می گردد.


در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با81بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این

خانواده بزرگ، پدر می بایستی24ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد

تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رویایی را در

سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می

دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه

انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی

می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در

چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به

تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ

رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا

برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های

آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او

به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك

نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده

بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو

حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می كنم.

تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش

را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به

انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی

توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم

آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به

طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار

كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از  45 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاری

ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.

یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده

بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به

تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را

متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" نامیدند.

اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده كردید،‌ اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه رویاهای ما با

حمایت دیگران تحقق می یابند.

کاسه چوبی

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزیدو چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه

تمام خانه را به هم میریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به

تنهایی آنجاغذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بودغذایش را در کاسه چوبی بخورد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـارساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب

بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم،داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی

گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا

بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند .

داستانی حقیقی و جالب

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را

بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد،

روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح

روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع

مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش

صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است

داستان کوتاه و جالب

زود قضاوت نکنیم
 
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی. پزشک با عجله راهی
 
بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم
 
وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد
 
زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو
 
احساس مسئولیت نداری؟
 
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،
 
هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .
پدر با عصبانیت گفت:آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی
 
آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟
 
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم
 
از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ، پزشک
 
نمیتواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام
 
می دهیم به لطف و منت خدا .
 
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )
 
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را
 
شکر! پسر شما نجات پیدا کرد
 
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر
 
شما سؤالی دارید . از پرستار بپرسید
 
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی
 
توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم؟
 
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی
 
مرد ،وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم  او در مراسم تدفین بود و اکنون که
 
او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.
 
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان
 
میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند.

داستان حقیقی و جالب

یه داستان حقیقی دیگه برا شما دوستان عزیز

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده

بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به

سمت باتلاق دوید.اونجا . پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد

میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از

کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر

شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم

ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین

بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در

سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

سالها بعد . پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده  چه بود؟ وینستون چرچیل

......................................................................................................

 

داستان حقیقی و جالب

داستان زیباییست و البته واقعی . حتما بخونید و نظرتون رو بگید

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت

هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین

آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در

ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از

او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود .همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه

هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از

دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. 

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى

سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. 

تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش

دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است. »

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او

تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط

محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد. »

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه

نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد. »

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را

نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى

بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ

معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى

بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش

مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده

بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى

از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا

خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. »

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن

روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و

«عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. 

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم

سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با

وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام . 

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام

کرده و شاگرد سوم شده است .  و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام . 

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که

روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است . 

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت

لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین

و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است .بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى

آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از

خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً

براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس

بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک

شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش

گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم .به خاطر این که باعث شدید من

احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید

که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى

که به من آموختى که می توانم تغییر کنم . من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى،

بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش

سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر

شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

سلف سرویس

داستانی است درمورد اولین دیدار امت فاكس، نویسنده و فیلسوف معاصر، ‌از آمریكا، هنگامی كه برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.

وی كه تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت كه از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشكیبایی او از اینكه می دید پیشخدمت ها كوچكترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اینكه مشاهده می كرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی كه بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیك شد و گفت : من حدود بیست دقیقه است كه در ایجا نشسته ام؛ بدون آنكه كسی كوچكترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما كه پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این كشور چگونه پذیرایی میشوند؟

مرد با تعجب گفت : اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی كه غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد : به آنجا بروید، یك سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب كنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل كنید!

امت فاكس كه قدری احساس حماقت می كرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید كه زندگی هم در حكم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم كه دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینكه چرا او سهم بیشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نمی رسد. خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم.

 

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به دلیل آنست كه شما هم چیز زیادی از او نخواسته‌اید.

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند .

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید .

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند .

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند .

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید .

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود .

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت .

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت .

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند .

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت .

جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود .

خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت .

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند :

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست .

و بر بال دیگرش نوشتند :

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

آخرین سفر کشتی خیالی

آخرین سفر کشتی خیالی

حالا به همه نشان خواهم داد من کی هستم، این را سال‌ها بعد، با صدای کلفت مردانه‌اش به‌خود گفت، سال‌ها پس از آن‌که برای اولین بار کشتی اقیانوس‌پیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و صدا، یک‌شب مانند یک‌ساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به سفر خود به‌سمت شهر مستعمره‌ای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با دزدان دریایی، مملو از قلعه‌های جنگی بود، با بندر باستانی سیاه‌پوستان و فانوس دریایی بزرگی که حلقه‌های نور هولناکش هر پانزده ثانیه یک‌بار، دهکده را تبدیل به منظره‌ای از کوه‌های ماه، با خانه‌های نورانی و خیابان‌های آتش‌فشانی می‌کرد، و گرچه او در آن زمان پسربچه‌ای بیش نبود و صدایش هنوز مردانه نشده بود ولی از مادرش اجازه گرفته بود که شب، تا دیر وقت کنار ساحل بماند و به صدای چنگ نواختن‌های شبانة باد گوش کند ولی هنوز به‌خاطر می‌آورد که چگونه وقتی نور فانوس دریایی گشوده می‌شد، کشتی اقیانوس‌پیما ناپدید می‌شد و بار دیگر با کنار رفتن نور ظاهر می‌شد، به‌طوریکه کشتی در مدخل خلیج به‌طور مداوم ظاهر می‌شد و ناپدید می‌گشت و با تلوتلو خوردن خواب‌آلود خود سعی داشت کانال خلیج را بیابد، تا این‌که گویی سوزنی در دستگاه جهت‌یابش شکسته باشد، راه خود را به طرف صخره‌ها کج کرد، و به صخره‌ها خورد و هزاران تکه می‌شد و بی هیچ صدایی غرق شد در حالی‌که چنین برخوردی با صخره‌ها می‌بایستی تولید انفجاری پر سرو صدا می‌کرد که خفته‌ترین اژدهای جنگل ما قبل تاریخی را که پس از آخرین خیابان‌های دهکده آغاز می‌شد و در انتهای دیگر جهان پایان می‌یافت، از خواب بیدار کند، به‌طوری‌که خود او نیز تصور کرد آن‌را در خواب دیده است مخصوصاً روز بعد، موقعی که آکواریوم درخشان خلیج را دید و رنگ‌های در هم و آمیخته به هم کلبه‌های سیاه‌پوستان روی تپه‌های بندر را، و قایق‌های قاچاق‌چیان گوآیانا را که طوطی‌های معصومی دریافت می‌کردند که گلوی‌شان مملو از الماس بود، فکرکرد: همان‌طور که داشتم ستاره‌ها را می‌شمردم خوابم برده و آن کشتی عظیم را در خواب دیده‌ام، به‌طوری‌که آن‌قدر مطمئن شد که ماجرا را برای هیچ‌کس تعریف نکرد، دیگر هم به آن فکر نکرد تا درست همان شب، در ماه مارس آینده، موقعی که داشت سر اسب‌های آبی را در دریا می‌شمرد، بار دیگر کشتی اقیانوس‌پیمای خیالی را تیره رنگ و در عین حال نورانی در آن‌جا یافت و این بار آن‌قدر از بیداری خویش مطمئن بود که دوان دوان پیش مادرش رفت و جریان را برای او تعریف کرد و مادرش سه هفته تمام از غصه زار زد که از بس وارونه زندگی می‌کنی مغزت دارد می‌گندد، روز می‌‌خوابی و شب، مثل ول‌گردها دوره راه می‌افتی، و چون دسته‌های صندلی راحتی، در عرض یازده سال بیوه‌زن بودن ساییده شده بود و در آن‌روزها می‌بایستی به شهر می‌رفت تا صندلی راحتی برای نشستن بخرد و به شوهر مرده‌اش فکر کند، از فرصت استفاده کرد و از قایق‌ران تقاضا کرد که قایق را از سمت صخره‌ها براند تا پسرش آن‌چه را که در ویترین دریا دیده است، ببیند: عشق ماهی‌ها در بهار اسفنج‌ها، گوش‌ماهی‌های صورتی‌رنگ و کلاغ‌های آبی‌رنگ که در لطیف‌ترین چاه‌های دریا وجود داشت، شیرجه می‌رفتند و حتی گیسوان سرگردان مغروقین کشتی‌های مستعمره‌ای، ولی نه اثری از کشتی‌های اقیانوس‌پیمای غرق شده وجود داشت و نه از گل کلم‌های عصرانه، با این‌حال او آن‌قدر اصرار می‌کرد که مادرش به او قول داد در ماه مارس آینده او را همراهی کند، البته بدون این‌که بداند که تنها چیز مسلم آینده‌اش یک صندلی راحتی عهد فرانسیس دریک بود که در یک حراجی ترک‌ها خرید و همان شب روی آن نشست و آه کشان فکر کرد: «الوفرنة» بیچارة من! اگر بدانی فکر کردن به‌تو از روی پارچة مخمل با این ابریشم‌دوزی‌های ملکه‌وار چقدر راحت است، ولی هر چه بیشتر شوهر خود را به‌خاطر می‌آورد به‌همان اندازه نیز خون، در قلبش تبدیل به شکلات می‌شد و پر از حباب، درست مثل اینکه عوض نشستن، در حال دویدن باشد، خیس از عرق ترس و با نفسی مملو از خاک، تا این‌که طرف‌های سحر پسرش برگشت و او را در صندلی راحتی مرده یافت طوری‌که بدنش هنوز گرم بود ولی مثل کسی که مار او را گزیده باشد، یک‌مرتبه گندیده بود و درست عین همین واقعه برای چهار خانم دیگر هم پیش آمد البته قبل از این‌که صندلی راحتی را، خیلی دور در دریا بیفکند، جایی که نتواند به کسی صدمه بزند، چون در عرض قرن‌ها آن‌قدر از آن صندلی راحتی استفاده کرده بودند که دیگر ظرفیت استراحت‌بخشیدن خود را از دست داده بود، و در نتیجه پسر مجبور شد به وضعیت رقت‌انگیز یتیمی خود که همه با انگشت نشانش می‌دادند و می‌گفتند این پسر همان بیوه‌زنی است که صندلی منحوس را به دهکده آورد، عادت کند و به جای برخورداری از ترحم مردم، با خوردن ماهی‌هایی که از قایق‌ها می‌دزدید زندگی خود را بگذراند و صدایش رفته رفته دورگه شد و خاطرات گذشته خود را به‌خاطر نیاورد تا یک شب دیگر در ماه مارس که بر حسب اتفاق به طرف دریا نظر افکند، ناگهان، پروردگارا! آن نهنگ عظیم پنبة نسوز، ان حیوان غرش کننده را دید و دیوانه‌وار فریاد زد مردم بیایید آن‌را ببینید و سگ‌ها چنان به پارس کردن افتادند و زن‌ها چنان دست‌پاچه شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را به‌خاطر آوردند و زیر تخت‌خواب‌های خود پنهان شدند چون تصور کرده بودند« ویلیام دامپیر» مراجعت کرده است و کسانی که در خیابان‌ها پراکنده شدند زحمت این را به‌خود ندادند که آن ساختمان محیرالعقول را ببینند که در آن لحظه داشت بار دیگر جهت خود را گم می‌کرد و در فاجعة سالیانة خود هزاران تکه می‌شد، بلکه پسرک را به باد کتک گرفتند و بدنش را آن‌چنان کبود کردند که با دهان کف کرده از خشم گفت: حالاخواهید دید من کی هستم، ولی تصمیم خود را به هیچ‌کس نگفت و در عوض، تمام سال را با همان فکر گذراند: حالا نشان همه خواهم داد که من کی هستم، و همان‌طورکه به انتظار ظاهر شدن مجدد کشتی باقی ماند تا آن‌چه را که انجام داد‌‌نی‌ست انجام دهد و آن این بود که یک قایق دزدید، از خلیج عبور کرد و تمام بعدازظهر را به انتظار رسیدن ساعت موعود در میان دهلیزهای بندر سیاه‌پوستان، در میان پیت خیارشوری جزائر کارائیب باقی ماند ولی آن‌چنان در ماجرای خود غرق بود که مثل همیشه در مقابل مغازه‌های سرخ‌پوستان توقف نکرد تا چینی‌های عاج را ببیند که در دندان فیل حکاکی شده بودند، و یا سیاه‌پوستان هلندی را با آن دوچرخه‌های‌شان مسخره کند، و یا مثل دفعه‌های پیش از کسانی که پوست تنشان مثل پوست مار کبرا بود و بارها دور دنیا را گشته بودند بترسد، پس مسحور رؤیای میکده‌ای که در آن بیفتک زن‌های برزیلی را می‌فروختند، متوجه چیزی نشد تا این‌که شب با سنگینی تمام ستارگانش به‌روی او افتاد و جنگل از خود عطر شیرینی از گل‌های گاردینا و مارمولک گندیده بیرون داد و او داشت در قایق سرقتی خود به طرف مدخل خلیج پارو می‌زد و چراغ را خاموش کرده بود تا نگهبانان گمرک را متوجه نکند و پانزده ثانیه با نور سبز رنگ فانوس دریایی، رؤیایی می‌شد و بعد بار دیگر به حالت بشری خود بر‌می‌گشت و می‌دانست که دارد به کانال بندر نزدیک می‌شود، نه تنها به‌خاطر این‌که نور چراغ‌های غم‌انگیز آن‌را نزدیکتر می‌دید، بلکه چون نفس کشیدن آب غمگین‌تر می‌شد و آن‌چنان غرق در خود پارو می‌زد که نفهمید از کجا ناگهان نفس هول‌ناک کوسه‌ای به او خورد، همان‌طور که نفهمید چرا شب، گویی که ستارگانش یک‌مرتبه مرده باشند، غلیظ‌تر شد و دلیلش این بود که کشتی افیانوس پیما آن‌جا بود، با هیکل عظیم خود، پروردگارا، عظیم‌تر از عظیم‌ترین چیزهای زمین و دریا، سیصد تُن بوی کوسه که آن‌چنان نزدیک به قایق عبور می‌کرد که او می‌توانست به وضوح وصله‌های فولادی بدنه‌اش را ببیند، بدون حتی یک نور در روزنه‌های بی‌انتهایش، بدون نفسی در دستگاهش، بدون روح، سکوت خود را تحمل می‌کرد، آسمان خالی خود، هوای مردة خود، زمان متوقف شدة خود، دریای سرگردان خود که یک جهان، حیوان غرق شده رویش شناور بود و ناگهان تمام این چیزها با داس نور فانوس دریایی ناپدید و برای لحظه‌ای تبدیل به‌دریای بلورین کارائیب شد، با شب ماه مارس و هوای هر روزی مرغ‌های ماهی‌خوار، و بدین سان او در میان گوی‌های شناور تنها ماند بدون این‌که بداند چه بکند، از خودش متعجبانه پرسید که شاید هم واقعاً دارد باچشم‌های باز خواب می‌بیند، نه فقط حالا بلکه دفعه‌های دیگر هم خواب بوده است ولی به‌محض این‌که این فکر به سرش زد، نفسی مرموز، گوی‌های شناور را از اول تا آخر خاموش کرد به‌طوری‌که وقتی نور فانوس دریایی عبور کرد کشتی اقیانوس پیما بار دیگر ظاهر گشت و قطب نماهایش بهم ریخته بود شاید حتی نمی‌دانست که آن دریای کدام اقیانوس است و به‌سختی در جستجوی کانال نامریی بود و در حقیقت داشت به‌طرف صخره‌ها پیش می‌رفت که او یک‌مرتبه متوجه شد آن گوی‌های شناور آخرین طلسم آن جادو است و چراغ قایق را روشن کرد، یک نور کم‌رنگ سرخ که بدون شک هیچ‌یک از دیده‌بانی‌های ادارة گمرک را به وحشت نمی‌انداخت ولی برای ناخدای کشتی همانند خورشید مشرق‌زمین بود چون بر اثر آن نور، کشتی اقیانوس پیما مسیر خود را پیداکرد و با حرکتی رستاخیزی وارد دهانة کانال شد و آن‌گاه تمام چراغ‌هایش هم‌زمان با هم روشن شد، کوره‌هایش بکار افتاد، ستارگان آسمانش روشن شدند و اجساد جانوران شناور به‌عمق فرو رفتند و در آشپزخانه، بشقاب‌ها بهم خوردند و بوی سس‌ها بلند شد و صدای ارکستر با نواختن دو نیمة ماه به‌هم و تام تام شریان‌های عشاق دریایی در سایه روشن کابین‌ها به گوش رسید ولی او آن‌قدر خشم در سینه‌اش انباشته بود که نه گذاشت از شوق گیج بشود و نه از آن سعادت به‌وحشت بیفتد، بلکه مصمم‌تر از همیشه به خود گفت حالا خواهند دید من کی هستم، پدرسوخته‌ها حالا خواهند دید! و به‌جای این‌که خود را کنار بکشد تا زیر آن دستگاه عظیم نرود، شروع کرد به پاروزدن در جلو آن، حالا خواهید فهمید من کی هستم و همان‌طور کشتی را با نور چراغ خود هدایت کرد تا این‌که آن‌قدر از اطاعت آن مطمئن شد که بار دیگر او را وادار کرد عرشه‌های خود را منحرف سازد. کشتی را از کانال نامریی بیرون کشید و گویی یک گوسالة دریایی باشد، قلادة آن‌را به طرف دهکدة خفته کشید، یک کشتی زنده و تسخیر ناپذیر در مقابل دسته‌های نور فانوس دریایی که اکنون هر پانزده ثانیه آن‌را تبدیل به آلومینیوم می‌کرد و رفته رفته صلیب‌های کلیساها پدیدار می‌شد، حالت نزار خانه‌ها، امید و کشتی اقیانوس پیما به دنبال او می رفت، با تمامی آن‌چه که در درون خود داشت دنبال او می‌رفت، با ناخدای خفته‌اش، گاوهای نمایشی در یخ یخچال‌هایش، بیماری تنها در بیمارستانش، آب‌های یتیم چاه‌هایش، ناخدای بیدار شده که صخره‌ها را به جای اسکله گرفته بود چون درست در آن لحظه صدای ضجة سوت کشتی منفجر شد، یک‌بار، او سراپا از بخاری که رویش ریخت خیس شد، یک‌بار دیگر و قایق سرقتی کم مانده بود واژگون شود، یک‌بار دیگر، ولی خیلی دیر شده بود چون پله‌های ساحل در آن نزدیکی دیده می شد، ریگ خیابان‌ها، در خانه‌های مردم دیر باور و دهکده که سراسر با نور کشتی اقیانوس پیمای وحشت‌زده روشن شده بود و او فقط فرصت کرد که خود را کنار بکشد تا بگذارد آن طوفان سهمگین پیش برود و از شوق فریاد کشید بفرمایید هیولا، درست یک ثانیه قبل از آن‌که آن کشتی فولادین زمین را بشکافد و صدای خرد شدن نودهزار و پانصد جام کریستال شامپانی، یکی پس از دیگری به گوش برسد، و آن‌وقت همه جا روشن شد و اکنون دیگر صبح یک‌روز مارس نبود بلکه ظهر درخشان یک روز چهارشنبه بود و او با رضایت خاطر توانست ناباوران را ببیند که با دهان باز به بزرگترین کشتی اقیانوس پیمای این جهان خیره شده بودند که جلوی کلیسا به گل نشسته بود، از هر سفیدی سفیدتر، بلندی‌اش بیست مرتبه بلندتر از برج ناقوس کلیسا و با طول نود و هفت مرتبه بیش‌تر از طول سرتاسر دهکده با اسمش که با حروف فلزی روی بدنه حک شده بود: «‌هالالشیلاک» و هنوز از بدنه‌اش آب‌های باستانی دریاهای مرگ قطره قطره فرو می‌ریخت.

برگرفته از كتاب: داستان غم‌انگیز و باروز نكردنی ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگ‌دلش-گارسیا مارکز

عدل

عدل

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:
من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟
یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:
- مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو.
یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:
- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند.
بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:
- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره.
پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟
سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:
- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه.
تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:
- مگه چطور شده؟
یک مرد چپقی جواب داد:
- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.
لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد:
- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت:
یه قرون
!... و آن وقت فریاد زد:
قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم.
باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :
- حالا صاحب نداره؟
مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.
پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:
- بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟
یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:
- فقط دستاش خرد شده؟
همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده.
بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.
برگرفته از: کتاب خیمه شب بازی- صادق چوبک

 

قفس

قفس

لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمه
ء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند.

تک داستان‌-صادق چوبک

بعدازظهر آخر پائیز

بعدازظهر آخر پائیز

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدران‌شان گردند.

یقیناً پیکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغ‌ها عوض می‌شد و یا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گردید. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمی‌زاد. یک چیزهایی در قیافه آن‌ها کم بود.

سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و روی‌شان خاک گچ و گرد نشسته بود. یک نقشه ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمی‌زاد با استخوان‌های بدقواره و یغور که دندان‌هایش کیپ روی هم خوابیده بود و چشم هایش مثل دو حلقه چاه بی‌انتها توی کاسه سرش سیاهی می‌زد، در این طرف و آن طرف تخته سیاه زهوار دررفته‌ای که شاگردها روش می‌نوشتند آویزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و یک تخته پاک‌کن که نمدش از تخته ور آمده و به مویی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ریخته بود. یک عکس که شبیه به عکس آدمی‌زاد بود با دماغ گنده و سبیل سفید و چشمان شرربار بی‌عاطفه با سردوشی‌های ملیله و سینه پر از مدال و نشان‌هایی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماه‌رخ میرفت.

میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر وغایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و مردنی تویش بود دیده می‌شد و یک دوات شیشه‌ای هم آن رو بود. یک بخاری زغال سنگی با سیخ و خاکانداز و انبر گوشه اتاق دود می‌کرد. این جا کلاس سوم بود.

معلم درس می‌داد و هم‌چنان‌که یک خطکش  پُر لک پیس لب پریده لای انگشتانش می‌چرخاند ناگهان آن را میان شست و کف دستش نگاه داشت و کف هردو دست را برابر صورتش گرفت و با قرائت گفت.

در رکعت دوم پس از خوانده حمد و سوره دو کف دست را برابر صورت نگاه می‌داریم و این دعا را می‌خوانیم: “ربنا آتنا فی الدنیا حسنة.” و این عمل را بهش می‌گویند قنوت. به غیر از این باز هم دعاهای دیگه هس که مردم می‌خونن، یکیش هم اینه. “ ربنا اغفرلنا ذبوبنا و اسرفنا فی امر ناوثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.” اما شما نمی‌خواد این رو یاد بگیرین. همون که تو کتاب‌تون نوشته یاد بگیرین کافیه. بعد به قرار رکعت اول رکوع و سجود...”

اما ناگهان حرفش را برید و همان طور که دست‌هایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظه‌ای دریده و پر خشم بجایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد. اصغر تو کوچه نگاه می‌کرد و متوجه نگاه خشم‌ناک معلم نبود. اما سکوت کلاس و قطع شدن درس معلم که تو گوشش صدا می‌کرد او را بخودش آورد. ناگهان صورتش را به تندی از کوچه تو کلاس برگردانید، دید شاگردها بطرف او نگاه می‌کنند. تمام آن‌ها با چشمان وحشت‌زده و نگاه‌های سرزنش آمیز بطرف او خیره شده بودند.

معلم به آهستگی دست‌هایش را از برابر صورتش پایین انداخت و خطکش را بدون کمک دست یک‌دیگر از لای انگشتانش بیرون آورد و محکم میان کف دستش گرفت و با صدای خشک فریاد زد.

 “آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! حواست کجا بود؟ کجارو سیر می‌کردی؟ من اینارو واسیه تو می‌گم که فردا که روز امتحانه مثل خرلنگ تو گل نمونی. خاک برسرگردن خَرد. خودش می‌بینه که من دارم واسش یاسین می‌خونم، اون داره تو کوچه نیگاه می‌کنه. تو کوچه چی بود که از کلام خدا بالاتر بود؟ به نظرم فیل هوا می‌کردن، آره؟ ریخت‌شو ببین مثل کنّاسا می‌مونه. امسال خوب رفتی کلاس چهارم. آره  تو بمیری، فردا میای این جلو یه نماز از سر تا ته می‌خونی،  اگه یک کلمه شو پس و پیش بگی ناخوناتو می‌گیرم.”

خط کش را قایم و تهدید آمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد. مثل این که داشت هوا را کتک می‌زد. چشمانش از زور خشم پشت عینک‌های ذره بینی‌اش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق می‌زد. چروک‌های صورت و پیشانیش موج می‌خورد.

اما خوب که به صورت اصغر نگاه کرد ناگهان دلش برای او سوخت. به نظر می‌رسید که اصفر از تمام بچه‌های دبستان بدبخت‌تر و بیچاره‌تر است. یادش آمد که مادر اصغر  تو خانه‌ها رخت‌شویی می‌کرد و خودش و اصغر و دو تا دختر کوچک دیگر را نان می‌داد و یادش آمد که چند روز بعد از اینکه اصغر رفته بود کلاس سوم، ظهر همان روز که شاگردها را مرخص کرده بود می‌خواست برود خانه، دم در مدرسه یک زن چادرنمازی که همچو سن و سال زیادی هم نداشت جلو او را گرفته و گفته بود.

“آقا قربونت برم،  این اصغر بچیه من بابا نداره. یه ماه پیش وختیکه باباش تو خیابون جارو می‌کرد رفت زیر اتول عمرشو داد بشما. بازی گوشه، بچه‌اس. تصدّق سرتون یه کاری بکنین که درس خون بشه، ثواب داره. من خودم چیزی ندارم که بدم اما هر جوری بگین کلفتیتونو میک‌نم. واسه تون رخت می‌شورم. اینو یه کاریش کنین که درس خودن بشه. هر وخت فضولی کرد یا درسش روونش نبود کتکش بزنین که ناخوناش بریزه. این غلام شماس منم کنیز شما هسم، خودش از شما خیلی راضیه. همین شما یه کاری بفرمایین که این یه کوره سواد بهم بزنه.”

سپس خم شده بود پای او را بوسیده بود. حالا هم که به اصغر نگاه میک‌رد تمام این چیزهایی را که مادرش به او گفته بود به یادش آمده بود و دلش بحال او سوخته بود.

کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یک‌نواختی که همیشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئولیت یک‌دیگر راه می‌اندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد.

اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال می‌زنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دست‌های یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد.

باز فریاد معلم بلند شد.
“اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین می‌زنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!”

همان طور که سرش پایین بود حس کرد که تمام بچه‌ها به او نگاه می‌کنند، مخصوصاً فریدون که خیلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد دید فریدون بدون ترس از معلم خیلی خودمانی تمام تنه روی نیمکت جلو چرخیده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفید صورتش گردی از سایه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش می‌کرد و تا چشمانش توی چشمان اصغر افتاد زبانش را از دهنش بیرون آورد و ابروهایش را بالا برد و چشم‌هایش را چپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.

اصغر دلش بدرد آمد. اما هیچ کاری نمی‌توانست بکند. فریدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخص‌تر بود. با اتومبیل به مدرسه می‌آمد و با اتومبیل برمی‌گشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان یک شیشه شربت که سر قلنبه لاستیکی داشت برای او می‌آورد و او شربت‌ها را میخورد و به رفقایش هم می‌داد. معلم هیچ وقت با او دعوا نمیکرد. پوست بدنش خیلی سفید بود و دست‌هایش همیشه پاک و پاکیزه بود و هیچوقت زیر ناخن‌های از چرک سیاه نبود. اجازه مخصوص از مدیر داشت که سرش را از ته نزند و همیشه یک قدری موی طالیی به نرمی ابریشم روی سرش افشان بود. این‌ها چیزهایی بود که فریدون از اصغر زیادی داشت و هر یک از آن‌ها ترس و پستی ریشه‌داری در او بوجود آورده بود.

اصغر پیش خودش خیال می‌کرد:
اگه راس می‌گی یه چیزی به این فریدون بگو اونا داره بمن دهن کجی می‌کنه. همه دیدن که دهن کجی کرد. مگه من اوتو چیکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای این فریدون بودم اون که آقا معلم می‌ره خونشون بهش درس می‌ده و تو اتولشون سوار می‌شه. شیرین پلوای چرب با خرما و مغز بادوم می‌خوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دس‌مالش کرده بود و آورد خوردیم که یه گردن مرغم توش بود. از اون خورشت قورمه سبزیای چرب که اون شبی که خونیه اون تاجره که زنش مرده بود خرج میداد خوردیم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حیاط لب باغچه نشوندن و سینیه‌ای گنده توش پلو خورشت ریختن آوردن که من و ننه جونم و یه قرآن خون و یه درویش و دو تا کور با هم دور یه سینی نشسته بودیم و قرآن خونه می‌خواس منو پاشونه و به آجانه می‌گفت ما شش نفریم و این پسره زیادیه. انوخت کورا هم داد می‌زدن که مارو پهلو چش دارا ننشونین ما عاجزیم مارو پهلو عاجزا بنشونین و وختیم خوردیم ننه جونم یواشکی پا شد رفت خونه بادیه شو  ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش بادیه رو نصفه کردن بردیم خونه، فرداش جای ناهار خوردیم یه قلم پر مغزم توش بود به چه گندکی که ننه جونم رو نون تکون داد آسیه و زهرا خوردن، منم باقی شو با میخ درآوردم و خوردم.

و بعد از سجده دوم می‌نشینند و تشهد می‌خوانند. تشهد یعنی که آدم ایمان و یگانگی‌شو به خدا و رسولش تجدید میکنه تشهد این است: “اشهد ان الاله الاالله وحده لاشریک له.” بعدم که اومدیم خونه رفتیم قلعه‌بگیری بازی کردیم شب ماه بود تابسون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن.چقده پای کوره‌ها لیس پس لیس بازی کردیم. قاب بازی کردیم “و اشهد ان محمدا" عبده و رسوله.” اون روز چقده علی یه چش سپلشک آورد، همش یه خر و دو بوک آورد، همش یه خر و دو جیک آورد.چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربسرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بریم واسیه خودمون بازی کنیم. “اللهم صل علی محمد و آل محمد. “ و بریم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نیگاه کنیم. مثه ان روز اونا کلون می‌خونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم می‌اندازن. تابسون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتیم شابدول لزیم پشت ابن بابویه. “و پس از تشهد برمی‌خیزند و رکعت سوم را شروع میکنند.” تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خوردیم با مش رسول. چرا مردم می‌گن بده؟ چرا هروخت تقی منو می‌بینه سرکوفتم می‌ده؟ مگه مش رسول منو چیکارم می‌کنه؟ ماچم می‌کنه. نازم می‌کشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشین دودی سوار می‌شیم  که بیاییم شهر پنج زارم بهم می‌ده. اگه این دفه دیگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول می‌گم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماق‌تره. اون خمیرگیره شاگرد نونواس. به مش رسول میگ‌م این دفعه که اومد واسیه خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلک‌های بدبد بارش بکنه. “و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار میگویند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر” تا دیگه جرأت نکنه جلو سید عباس و رجب‌علی بگه رسول کوزه شو می‌ذاره لب سقا خونیه اصغر، که بچه‌ها هم هرهر بخندن، که اونوخت سید عماسم یه خرمالو از توجیبش در بیاره بگه اگه یه ماچ بهم بدی منم این خرمالو رو درسه بهته میدم. من نمی‌خوام. اگه بچه‌ها بفهمن. اگه فریدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا میکنه. کاشکی من دیگه مدرسه نیام. فردا مدرسه نمیام. من که بلد نیستم نماز بخونم. اونوخت فریدون بهم می‌خنده دهن کجی می‌کنه. من اون جلو خجالت می‌کشم پیش اینا واسم نماز بخونم. وختی که خواسم سرمو رو مهر بذارم، این جا که زمین لخته. صب که از خونه در میام کتابامم با خودم میارم میرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونه‌هه، با بچه‌ها شیر یا خط می‌زنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون می‌بره. خیلی سرش می‌شه. اون‌وخت به مش رسول می‌گم بیاتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته دیروز مدرسه بیاد. ننه جونم که نمی‌فهمه. رضا از او ناقلاهاس.

بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و یک گلوله مف خشکیده که بدیوار دماغش چسبیده بود با ناخنش بیرون آورد و دستش را برد زیر میز و آن گلوله سفت خشکیده را در میان انگشتانش مالید، اما ناگهان از دستش به زمین افتاد و حسرت آن به دلش ماند.

در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش می‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت.

دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود. از بالا مادرش حقیرتر و کوچک‌تر آمد از آدم‌هایی که از نزدیک او رد می‌شدند و به او اعتنا نمی‌کردند؛ بدش می‌آمد. هیچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمی‌گذاشت. “اگه فریدون بدونه که این زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی می‌گه؟ آقا معلم که ننه جونمو می‌شناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه.”

ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل این که یک چیز زیادی از لای دندآن‌هایش بیرون زده بود دندآن‌هایش را مکید یک تکه گوشت گندیده از لای آن‌ها بیرون افتاد. گوشت را میان دندآن‌هایش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سیرابی گندیده و خون شور تازه میداد. یادش افتاد که پریشب سیرابی خورده بود. به یادش آمد که فردا شب هم نوبه سیرابی خوردن آن‌هاست. هفته‌ای دو شب سیرابی می‌خوردند.

باقی شبها نان و لبو می خوردند. وقتی که صدای سیرابی‌فروش بلند می‌شد مادرش پا می‌شد بادیه را برمی‌داشت و می‌رفت دم در کوچه. اصغر و آسیه و زهرا هم دنبالش می‌رفتند. سیرابی‌فروش دیگش را می‌گذاشت زمین و بعد سر دیگ که یک سینی مسی سفید بود برمی‌داشت، یک فانوس هم تو سینی بود از توی دیگ بخار زیادی می‌زد بیرون. سیرابیفروش با چاقو شیردان و شکمبه و جگر سفید را خرد می‌کرد و می‌ریخت توی بادیه، آخر سر هم رویَش آب چرک غلیظی می‌ریخت. آنوقت میبردند تو اتاق زیرکرسی با نان و سرکه می‌خوردند.

باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پیچیده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان میوه فروشی که پهلوی قصابی بود خیره شد. به خرمالوها و ازگیل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس می‌داد. آنگاه رکوع و سجود بجا می‌آوردند و برمی‌خیزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام می‌دهند. دلش هُری ریخت تو. یادش آمد که فردا باید برود جلو شاگردها و یک نماز از سر تا ته بخواند. او  هیچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمی‌خواند . یک روز شنیده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. “اگه می‌بینی نماز نمی‌خونم برای اینه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گه‌های مردمه؛ اما عقیدم از همه پاک تره.” بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معینی نداشتند جلوش می‌رقصیدند. اینها رکوع و سجود بودند. پیش خودش یکی را رکوع و یکی را سجود خیال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اونی که صدای عین داره اونه که آدم سرشو رو مهر می‌ذاره، اونی که سجوده آدم دساشو می‌ذاره و رو زانوهاش و دولا میشه. آن وقت باز یادش به مش رسول افتاد. پیش خودش خجالت کشید و تا گوش هایش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو می‌ذاره رو زانوهاش و دولا می‌شه.

یک جفت مگس که بهم چسبیده بودند جلوش رو میز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گیر تو زورخانه دور هم چرخیدند و بعد یکی از آن‌ها سوا شد و پرید. آن یکی که ماند مدتی با پاهاش بال‌هایش را صاف و صوف کرد، بعد با دست‌هایش روی شاخک‌هایش کشید سایه‌اش دراز و بی‌قواره روی میز می‌رقصید و آن هم هر کاری که مگس می‌کرد می‌کرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی میز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی میز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. می‌خواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قایم شده. انگشت هایش را قایم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی میز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آن‌ها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پرید و به هوا رفت.

انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آن‌ها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پیچیده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسایه زنی داشت رخت‌هایی را که روی بند هوا داده بود جمع می‌کرد. از دودکش‌های عمارت دود بیرون می‌آمد. مردی که ریخت آشپزها را داشت و یک پیش‌بند ارمک جلوش آیزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو یک دستش کارد بلندی بود و با دست دیگرش پای دو مرغ را گرفته و آویزان‌شان کرده بود. دم حوض که رسید کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغ‌ها را گرفت و بزور تپاند زیر آب. مرغ‌ها با ترس و شتاب سرهایشان را از توی آب بیرون آوردند و به این طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آن‌ها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمین، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زیر پای خودش که توی کفش سیاهی بود و کارد را از روی زمین برداشت و کشید روی گلوی یکی از آن‌ها، اما چون چندبار کشید و کارد نبرید، آن وقت کارد را گذاشت روی زمین و پرهای زیر گلوی آن مرغی را که می‌خواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش برید و سرش را پرت کرد یکور و تنش را یکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت.

هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغ‌های کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ریخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمی‌کرد و روش طرف دیگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثیف بود. وسط آنرا باز کرد و یک فین گندهای تویش کرد و خیره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و این دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خیره  شده بود و چیزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت:

 «در این رکعت که آخر است بعد از سجده دوم مینشینند و تشهّد می‌خوانند آنگاه سلام می دهند و از نماز فراغت حاصل می‌کنند. سلام این است: السلام علیکم و رحمه اللة و برکاته.»

برگرفته از کتاب خیمه‌شب‌بازی-صادق چوبک

زنجیر عشق

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..."

برگرفته از: کتاب سوپ جوجه برای روح_جک کانفیلد ، مارک ویکتور هنسن

اردواج در اسلام

اردواج در اسلام

روزی محمد ص از اصحاب صفه می گذشت
(اصحاب صفه گروهی از مسلمانان فقیر بودند که به دستور پیامبر ص در مسجد به سر می بردند تا آن که به پیامبر ص وحی شد که مسجد جای سکونت نیست اینها باید در خارج از مسجد سکونت کنند پیامبرص  در خارج از مسجد محلی را آماده کرد و در آن سایبانی ایجاد کرد به آن صفه میگفتند و فقیرانی که در آن سکونت داشتند به اصحاب صفه معروف بودند)
جیبر را دید
فردی سیاهپوست ، کوتاه قد ، زشت رو
به وی گفت چرا ازدواج نمیکنی؟
جیبر که از این حرف پیامبر ص سخت شگفت زده شده بود گفت:
یا رسول الله چه کسی حاضر است دخترش را به من بدهد؟ من که نه مال دارم نه جمال ، نه حسب دارم نه نسب ، چه کسی دخترش را به من میدهد. کدام دختر ، همسر سیاه پوست بدشکل و فقیری مثل من میشود؟
پیامبرص  به ایشان فرمود : ای جبیر خداوند به وسیله ی اسلام ارزش انسانها را عوض کرد بسیاری افراد در دوره ی جاهلیت بالا بودند و اسلام آنها را پایین کشید ، بسیاری در دوره ی جاهلیت خوار و ذلیل بودند و اسلام آنها را ارزش و منزلت داد.
امروز همه ی مسلمانان با هم برابر و برادرند و...
رسول خدا ص با این جملات جیبر را از اشتباه خود بیرون آورد و به وی پیشنهاد کرد که دختر زیاد بن لبید را که از ثروتمندان مدینه بود ، از وی خواستگاری کند!
جیبر پس از اسرار پیامبر ص نزد زیاد  رفت بعد از مدتی کلنجار با خود خواسته خود را به زیاد بن لبید گفت
زیاد بسیار تعجب کرد و گفت :

- واقعا پیامبر به تو چنین حرفی زده ؟
- بله
- ولی در رسم ما دخترانمان را به هم ردیفان خود و هم شانان خود میدهیم
جیبر که این سخنان را شنید بلافاصله از جای برخواست و از خانه خارج شد
زلفا دختر زیاد  که این سخنان را شنید نزد  پدر آمد و گفت:
- بابا نکند جیبر راست بگوید و واقعا پیامبر ص وی را فرستاده باشد؟
- خب به نظر تو چه کنم؟
- وی را به خانه بیاور و از وی پذیرایی کن و فردا این سخنان را با پیامبر ص در میان بگذار
زیاد چنین کرد .
فردا نزد پیامبر ص رفت :
- یا رسول الله جیبر دیروز نزد من آمد و گفت پیامبر ص فرموده دختر زیاد را برای خود خواستگاری کن ولی ما دخترانمان را به هم شانان خود میدهیم
- ای زیاد جیبر مومن است . این شانیت هایی که گمان میکنی امروز از میان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است .

الخبیثاتُ للخبیثینِ  و الخبیثونَ للخبیثاتِ والطیباتُ للطیبین والطیبون للطیباتِ ...
زنان بدکار و ناپاک شایسته ی مردانی بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک شایسته ی زنانی بدین وصفند و بلعکس زنان پاکیزه ی نیکو لایق مردانی چنین و مردان پاکیزه ی نیکو لایق زنانی چنینند...
                                                                                         سوره ی نور آیه ی ۲۶


زیاد پس از شنیدن این سخنان به خانه باز گشت و موضوع را برای دخترش نقل کرد:
- دخترم نظر تو چیست:
- پدر به نظر من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن .مطلب مربوط به من است و جیبر هرچه هست من باید راضی باشم و...
زیاد زلفا را به عقد جیبر در آورد و از سرمایه ی خود برای آنها منزل و لوازم زندگی تهیه کرد و...

جویبر و زلفا با هم عروسی کردند و به خوشی سر بردند.
جهادی پیش آمد که جیبر با همان نشاطی که مخصوص اهل ایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.

برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری

بازی

بازی

یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند….
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.

برگرفته از کتاب: شاه گوش ميکند - ايتالو کالوينو

دعای چوپان

دعای چوپان

چوپانی بود که بیش‌تر از دونه‌هایِ شن ساحل دریا گوسفند داشت. باوجوداین، از ترس اینکه

مبادا یکی از اونا بمیره، دل تو دلش نبود. زمستون، طولانی بود و چوپان، کاری نداشت جز اینکه دست به دامن ماه‌های سال بشه.
‏«ای دسامبر، با من بساز! ای ژانویه، حیوونامو از سرما نکش! ای فوریه، اگه باهام مهربون باشی، همیشه چاکرت خواهم بود!»
‏ماه‌ها داشتند دعاهای اونو گوش می‌دادند و از اون جایی که درمقابل هر ابراز لطفی حساس

هستند، اونارو اجابت می‌کردند. نه بارون فرستادند، نه تگرگ، نه مرض حیوانا‏ت. گوسفندها به

چریدن در طول زمستون ادامه دادند و حتی ‏سرما هم نخوردند.

ماه مارس هم که عجیب و غریب‌ترین ماه ازنظر آب و هواست، گذشت و ‏مساعد هم گذشت.

آخرین روز ماه فرا رسید و چوپان، دیگه از چیزی ترس نداشت. ماه آوریل و بهار هم اومد و گله،

سالم موند. بنابراین، لحن التماس‌آمیز چوپان قطع شد و شروع کرد به رجز خوندن و پررویی:

«آهای مارس! آهای مارس! تو که گله‌هارو می‌ترسونی، فکر می‌کنی کی‌رو ترسوندی؟

بره‌ّهارو؟ اوهوی مارس، من دیگه نمی‌ترسم! بهار اومده. دیگه نمی‌تونی کاریم کنی! ای مارس

زپرتی، دیگه می‌تونی گورتو از این ده گم کنی و بری.»
‏مارس با شنیدن حرف‌های اون نمک‌نشناس که جرأت می‌کرد این دری‌وری‌هارو بگه، احساس

کرد که خونش به جوش اومده. رنجیده خاطر به خونه‌ی برادرش آوریل دوئید و بهش گفت: «ای

برادر آوریل، سه‌روزتو به من قرض بده تا چوپونو تنبیه کنم که دیگه از این غلطا نکنه!»

‏آوریل که برادرش مارس رو خیلی دوست داشت، سه‌روزشو بهش قرض داد. مارس قبل از

هرکاری، دورتادور دنیا چرخید، بادها، توفان‌ها و طاعون‌هارو که د‏رگردش بودند، جمع کرد و

همه‌رو سرِ گله‌ی چوپونه خالی کرد. روز اول، گوسفندهای نر و ماده‌ای که خیلی قوی نبود‏ند،

مردند. روز د‏وم، نوبت به بره‌ّها رسید. روز سوم، یه حیوون زنده تو گله نموند و برای چوپون، فقط

چشماش موند که گریه کنه.

برگرفته از کتاب: افسانه های ایتالیایی -  ايتالو کالوينو

چقدر راحت می توان زورگو بود

چقدر راحت می توان زورگو بود...

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود…

برگرفته از کتاب:مجموعه داستانهای کوتاه آنتوان چخوف

گرگ و گوسفند

گرگ و گوسفند

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.

برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی-صمد بهرنگی

 

حکمت خدا

حکمت خدا

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند .

این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...

روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است .

به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد !

مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .

صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود !

وقتی سوار کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟

ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم !

داستانی کوتاه و آموزنده

                                                  ما همه ۴ زن داریم

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که ۴ زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او

را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها

بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد. پیش دوستهایش اورا برای جلوه

گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت. او زنی بسیار مهربان بود که

دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق

بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما

مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی

زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:
” من اکنون ۴ زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد!”
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:
” من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را

برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟”
زن به سرعت گفت:” هرگز” همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:
” من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”
زن گفت :” البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم”  قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:
” تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟”
زن گفت:” این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،… متاسفم!”  گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
من با تو می مانم، هرجا که بروی”  تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده

بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ

زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:” باید آن

روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم …”

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

۱ : زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند.


۲: زن سوم که دارایی های ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.


۳ : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

۴: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

حرکتي ساده، نقشي ابدي

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ

بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .سپس از آنها خواست که درباره

قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن

خط های خالی بنویسند .بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش

آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .روز شنبه ،

معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های

دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر

دانش آموز را تحویل داد .شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید

واقعا ؟“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! ““من نمی دانستم

که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .معلم نیز ندانست که آیا آنها

بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه  به هر حال

برایش مهم نبود .آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک

همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال

بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت

کرد .او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه

وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت

وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .به محض اینکه معلم

در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و

پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”سرباز

ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر

همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا

معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش

بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم

برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذفرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها

وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .خانم معلم با یک نگاه آنها

را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان

نوشته شده بود .مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور

که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “همکلاسی های سابق مارک دور هم

جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در

کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه

ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … .  ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او

برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم

این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز

کی اتفاق خواهدافتاد .

بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان

مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن

این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بودکه شما کوچکترین تلاشی

برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی

شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.

آن سوي پنجره

در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد

از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود

هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می

کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر

بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای

هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای

بيرون.روحی تازهمی گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين

پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای

تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری

زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می

بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح

پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب

و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست

که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار

اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد

بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او

ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه

کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه

چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار

پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی

توانست آن ديوار را ببيند.

نظر یادتون نره

هر گز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند.روزی

پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه پدر

اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که

عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند

هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده

شده به دیوار کمتر میشد .او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است.

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها

را از دیوار بیرون آورد.روزها گذشت و پسرک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از

دیوار بیرون آورده است .پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی

انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام

عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم

به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از آنها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .

بهش فک کنید نظر یادتون نره

عشق و زمان

در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی

چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع

کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شودو هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و

در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و

سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن

یکی از صفات آمد آن محبت بود.عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار

محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر

افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ

گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.عشق

نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. غرور در جوابش گفت: تو خیس

هستی و اگر من به تو کمک نمایم خود و قایقم خیس میشویم.آب همینطور بالا می امد و عشق

بیشتر در آب فرو میرفت. دانایی و بقیه در دور دست بودن و کسی صدای عشق را نمی شنید تا

اینکه شهوت به نزدیکی عشق رسید . عشق از او کمک خواست ولی شهوت گفتچندین سال

است که منتظر یه همچین لحظه ای بودم تا از بین رفتن تو را ببینم.هر جا که تو بودی جایی برای

من نبود و همیشه تو برتر از من و موجب تحقیر من بودی.عشق دیگر نا امید از زندگی آنقدر آب

خورد که از حال رفت.وقتی چشم باز کرد دیگر از سیل خبری نبود و خود را در خانه دانایی یافت.

دانایی به او گفت الان دو روز است که بیهوشی .سیل تمام شده و آرامش به جزیره بازگشته

است.عشق بدو ن توجه به این حرفها در پی این بود که بداند چه کسی نجاتش داده است از

دانایی پرسید و دانایی در جوابش گفت:

زمان آری فقط زمان است که میتواند عظمت و جلال عشق را درک کند.

داستانی کوتاه (نکته ای برای زندگی بهتر)

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند.

بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم،

 

۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما

سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد

افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه

دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست‌تان کم کم درد میگیرد.حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه

دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار

میگیرند و فلج می‌شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب

دادند نه.پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود و در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه

دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن

نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات

زندگی مهم است؛ اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به

این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید

بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید.

نظر یادتون نره

داستان فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند،

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که

توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای

پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و

تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را

دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند .

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما

الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید

جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه

می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر