اینم یه شعر دیگه از پدرم
خوندید حتما نظرتون رو بگید.
بی وفایی
نگارینا چه پیش آمد که آزُردی دلِ ما را
همه عهد و قرارخود به آسانی زدی پا را
مگر ازمن چه می خواستی جز مهرو وفاداری
چرا عشق وامیدم را سپردی دست غمها را
زعشاقان چه می دانی، مرا از خویش می رانی
به جُز یوسف که می دانست اسرار زلیخا را
الا مجنونِ صحرا گرد که نامت شهره عامست
بگو آیا تو هم چون من ، کشیدی هجر لیلا را
نیستانِ د لم آتش زدی ای بی وفا از چه
نگفتی عاشق مسکین ندارد هیچ ماوا را
به که گویم درد دل که باشد محرم رازم
کسی کو که تواند کرد حل این معمّا را
در این شهرِ خیال من مهرویان فراوانند
بتُی چون تو کجا یا بم کُند دردم مُداوا را
قسم بر طاقِ ابرویت ،شدم دیوانه ی رویت
بیا نگذار کز عشقت گذارم سر به صحرا را
اگر باما نخواهی داشت سرِ مهرو وفاداری
بمیرم به از آن باشد که بینم رنج دنیا را
من اینک از فراقِ تو چنان غمگین وبی تابم
که گر آهی کشم از دل بسوزد سنگ خارا را
دو چشمم منتظر بر در امیدم آنکه باز آیی
برای خاطر رویت مکن امروز و فردا را
صمد، اینجا قفس تنگ است مزن حرف دلِ خود را
برو در بوستان بنشین حد یثت گو به گلها را.
.........................................................................................................................................