فریدریش ویلهلم نیچه فیلسوف، شاعر، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی بود. 

(( فیلولوژی کلاسیک به دانش بررسی «کلاسیک» زبان‌های هند-اروپایی، از جمله یونانی باستان، لاتین باستان و سانسکریت گفته می‌شود))

 

او در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با

روز تولد فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان

سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهی از این تصادف خوشحال گردید و نام کوچک پادشاه را بر فرزند

خود نهاد. خود او بعدها که بزرگ شد در یکی از کتاب‌هایش نوشت:

«این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی روز تولد

من با جشنی عمومی همراه بود.»

پدر فریدریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه

اولین ثمره ازدواج آنها بود. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه

درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی کرد. این محیط زنانه و

دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. از کودکان شریر همسایه که لانه مرغان را خراب

می‌کردند و باغچه‌ها را ضایع می‌ساختند و مشق سربازی می‌نمودند و دروغ می‌گفتند متنفر

بود. همدرسان او به وی «کشیش کوچک» خطاب می‌کردند و یکی از آنان وی را «عیسی در

محراب» نامید. لذت او در این بود که در گوشه‌ای بنشیند و انجیل بخواند و گاهی آن را چنان با

رقت و احساس بر دیگران می‌خواند که اشک از دیدگانشان می‌آورد. ولی در پشت این پرده، غرور

شدید و میل فراوان به تحمل آلام جسمانی نهان بود. هنگامی که همدرسانش در داستان

"موسیس سکه وولاً تردید کردند، یک بسته کبریت را در کف دست روشن کرد و چندان نگهداشت

که همه بسوخت. این یک حادثه مثالی و نمونه‌ای بود: در تمام عمر در جستجوی وسایل روحی

و جسمی بود.

تا خود را چنان سخت و نیرومند سازد که به کمال مردی برسد: «آنچه نیستم برای من خدا و

فضیلت است.» وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به

سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.

 

او پس از عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به عیسی

مسیح) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها

یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن

را ترک گفته رهسپار لایپزیش می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه فیلولوژی بپردازد. او در

دانشگاه لایپزیش به فلسفه یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از

اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و باز نمود را از یک کتاب فروشی کتاب‌های دست

دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی‌خبر بود، به زودی به

دوستانش اعلام می‌کند که او یک «شوپنهاوری» شده‌است.

 

نیچه از ۲۴ سالگی به استادی کرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار

زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب

دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند. او هوادار فلسفه آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با

واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه

دوستانش رویگردان شد.

 

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا

حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر»

می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت

بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم

می‌داند.»با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی

بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا

کرده بود.

فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی‌اش، ده

سال پایان عمرش را در جنون به سربرد و در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده

بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.سرانجام در سال ۱۸۸۹

به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن کرسی

استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری براثر

سکته مغزی درگذشت. او معتقد بود سر دردهایش نتیجه ی درد زایش افکار نو میباشد.

سخنانی از نیچه

همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند

که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری

آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.

.....................................................................

کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی

یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند.

.....................................................................

کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است.

.....................................................................

دشمنان خود را دوست بدارید ، زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش میگذارند.

               

 .......................................................................... 

 جملات بیشتر در ادامه مطلب

..............................................................................................

۱) . هراکلیتوس

۲) .   سقراط

۳) .  افلاطون

۴) .  ارسطو

۵) . ابن سینا                 

۶) .   فارابی                       

۷) .برتراند راسل

۸) . گوته

۹) .فیثاغورس

۱۰) .رنه دکارت

۱۱) .نیچه 

۱۲) . ولتر

۱۳) . سارتر

۱۴) . هانری برگسون

۱۵) . هایدگر

۱۶) . شوپنهاوئر

۱۷) . کانت

۱۸) . بیکن

۱۹) .تاگور

۲۰) .امام محمد غزالی

 

 

 

..................................................................

..................................................................

 جملات بیشتر از نیچه

حقیقت مانند دریا است که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی

کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی

اش را رفع نخواهد کرد.

 

سياستمدار انسان‌ها را به دو دسته تقسيم مي‌كند: ابزار و دشمن. يعني فقط

يك طبقه را مي‌شناسند و آن هم دشمن است.

 

بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید .

 

با دیگران بودن آلودگی می آورد.

 

رفاقت هست ،ای کاش دوستی نیز باشد!

 

باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا

وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد

همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است.

 

نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم ، احکام نادرست

برای زندگی بشری ضروری است و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی است.

 

حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا

همه چیز طبق خواست قدرت ما است.

 

آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار

است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش

فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست.

 

آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند .

 

فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را

پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد

فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی

رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.

 

از شادکامی دیوانه گشتن به از ناکامی!

 

همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه

فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد

فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.

 

با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود.

 

انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند.

 

کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به

دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم

دردی کنند.کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

 

لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی

گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید.

 

کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را

ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند.

 

دروغ باد مارا هر حقیقتی که با آن خنده ای نکرده ایم !

 

اختلاف طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت

های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود.

 

هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا

روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند.

 

یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه

فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.

 

کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است.

 

دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه

های والا بودن است. 

 

آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها

معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست.

 

مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر می باشد.

 

پاکی نفس جدایی می آورد.

 

انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به

غرایزش برمی گردد. 

 

نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا

بهتر از خود.

کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد.

 

اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی

جامعه است ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از

دیگران است که ناتوان ترند.

 

 آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند.

 

پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم.

 

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد.

 

هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم.

 

فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه

به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است.

 

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را

می پذیرد و هرکسی را نیز.

 

خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند.

 

نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا

طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد .

 

فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین.

 

کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با

خودش درگیر خواهد شد!. 

 

استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود.

 

باید بر فریب حواس خود پیروز شویم .

 

تو میتوانی ، زیرا میخواهی !

 

مرگ خود بهترین دلیل آسمانی انسان بودن است.

 

دشمنان خود را دوست بدارید ، زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش

میگذارند.