خیام

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست

با اهل زمانه صحبت از دور نكوست

آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست

چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

..................................................................................

زندگینامه و شعرهایی دیگر از او

 

ابوسعید ابوالخیر

تا نگذری از جمع به فردی نرسی

تا نگذری از خویش به مردی نرسی

تا در ره دوست بی سر و پا نشوی

بی درد بمانی و به دردی نرسی ابوسعید ابوالخیر

.......................................................................................

زندگینامه و شعرهایی دیگر از او

مولوی

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست

از دیده دوست فرق کردن نه نکوست

یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست مولوی

....................................................................................................

ای دوست قبولم کن وجانم بستان

مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان

بـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــو

آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان... مولوی

....................................................................................................

زندگینامه و شعرهای دیگری از او

 

حافظ

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت  

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت 

غم در دل تنگ من از آن است که نیست  

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت 

عمری ز پی مراد ضایع دارم  

وز دور فلک چیست که نافع دارم 

با هر که بگفتم که تو را دوست شدم  

شد دشمن من وه که چه طالع دارم  حافظ

.....................................................................................

 

محمد فرخی یزدی

باغی كه در آن آب هوا روشن نيست

هرگز گل يكرنگ در آن گلشن نيست

هر دوست كه راستگوی و يكرو نبود

در عالم دوستی كم از دشمن نيست   محمد فرخی یزدی

 

..................................................................................................

 

 

سعدی

دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی سعدی

.........................................................................................

زندگینامه و شعرهایی دیگر از او

ابراهیم منصفی

ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذار

با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟

بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول

بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار ابراهیم منصفی

سهراب سپهری

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
سهراب سپهری

........................................................................................

زندگینامه و شعر های دیگر از او